می دونی؟ یه پست نوشته بودم راجع به همخونه م که دیگه بابا نداره. که من هم دیگه پدر دوم ندارم. که ناراحتیم. ناراحته. که گاهی اونقدر کم میارم که می شینم فقط نگاش می کنم. که گاهی می گن ای کاش من کمی قوی تر بودم کمی وارد تر بودم کمی می دونستم آدم باید با همخونه ی بی باباش چه کار کنه که آروم بشه.. برای اولین بار از وقتی اومدم اینجا دلم مامانمو خواست. که بگه چی کار کنم.... اما اون پست رو پست نکردم. خلاصه ش رو گفتم که بدونین.