امروز به یاد روزهای هشت و نیم، قهوه ترک می خوردیم در کافه ویونای دوست داشتنی و تیرامیسویی که تمام ورزش کردنهای صبحم را به باد داد!
قبل ترش نشسته بودیم در یک رستوران به نام پدر خوب که غذایش اصلا خوب نبود و سان اصرار داشت که همیشه خوبه و این دفعه اینجوری بوده. و نزدیک بود سابرینا و فربد (ماشین فر) رو با جرثقیل ببرن و ما عین فشنگ از رستوران پریده بودیم بیرون و از برادران راهنمایی رانندگی تمنا کرده بودیم که نبرن و در جلوی چشمان بهت زده ی ما قبول کردن!!!!!!!!!! و من یکی هنوز فکم رو زمینه آخه اینا انشان دوستی در کارشون نیس!!!!!!!!! و من پام روز کلاچ می لرزید وقتی داشتم سابرینا رو جا به جا می کردم بس که ترسیده بودم ببرنش!
بله! قهوه ترک می خوردیم سان برامون فال قهوه می گرفت و با بینی فر خدافظی می کردیم چون می خواد عملش کنه و من می گفتم که همین جوری هم دوستت دارم و فر خودشو می گرفت که یعنی منظورت اینه که عمل کنم زشت می شم؟؟؟
روز خیلی خیلی خوبی بود.