امروز عاط تو ماشین جدیدش (سروناز) رانندگی می کرد و یاس روسریش رو بر می داشت و من می ترسیدم از برادران ارشادگر. عاط هنوز هم به رسم نوجوانی کلید که بکنه روی یه آهنگ دیگه کسی جلودارش نیست و اینجوری شد که ما کل راه رو داشتیم یه آهنگ گوش می دادیم و من بدجور عاشق آهنگه شدم. هنوز در جو دیشب بودم و دستام حرکات موزون می کردن.
و تو چه دانی که دیشب چه شبی بود! دیشب یک عدد پرانتز در لباس کرم مثل ماه می درخشید و علیرضایش دوست داشتنی ترین داماد دنیا بود. من تقریبا خودمو خفه کردم در همه ی امور!!!!! و دلم می خواست اصلا اون شب تموم نشه. یعنی اصلا ها. یه حس عجیبی اصن. هی می اومدم احساساتی شم و بزنم تو خاطرات و بچگی و غیره اما سریع جو های دیگه بهم حاکم می شد و کلیییییییی آدم هزار سال ندیده دیدم و کلی خوش بودم. آخر شب که با مص و نیما برمی گشتیم و نیما از داماد می پرسید می خواستم بگم که اصلا انگار هیچ کس دیگه نمی تونس اینقدر به پرانتز بیاد.. انگار باید اونقدر جفتشون چرخ می زدن و می گشتن و می دیدن و می خواستن و نمی خواستن تا برسن به همدیگه و اینجوری بشه که 26 تیر 89 برای خودشون و همه ی ما یه شب فراموش نشدنی بشه..... نصفه شب از خواب بیدار شده بودم توی خواب و بیداری به خدا می گفتم اینا رو خوش بخت کن! و صب خودم تو کف این حرکتم بودم!!!!! :)))
این آهنگ که ما امروز روش کلید کرده بودیم و من خیلی ازش خوشم اومد هم تقدیم به عروس و دوماد دیشب :))))