گفتم که تابستان یخ روح مان را آب می کند !
هیچ جهنمی دیگر دلمان را گرم نکرد اما !
گفتم زمان می گذرد
من بزرگ می شوم ، تو بزرگ می شوی
قد می کشد احساس مان
کفش های پاشنه بلندت هم به دادمان نرسید
دنیا بزرگ شد و ما حقیر تر شدیم
گفتم که یک روز یا یک شب
چه می دانم
یک زمانی خسته می شود
خسته شدم از این همه صبوری
گفتم ….
نه !
نگفتم و او رفت
در را تا نیمه باز گذاشت
سوز رفتنش آمد
و هیچ تابستان داغی دیگر مرا گرم نکرد
به یاد تابستانهای دلم که نفهمیدم کِی رخت سفر بستند و رفتند....
کامنتی از پرانتز...