امروز هزار و یکی کار داشتم. اما یه بارون مسخره باعث یه ترافیک مسخره تر شد و من فقط سعی می کردم اعصابم رو هدر ندم و ریلکس باشم. الانم سرم درد می کنه. عین دیشب.
یه پنجره کشیدم. اولش بی ریخت شده بود. استادم سعی می کرد درستش کنه. توی دیوار دورش زیادی قهوه ای قرمز زده بودم و کل نقاشیم برافروخته شده بود.. استادم بهم گفت مریم دیدی گاهی وقتا نقاشی به هیچ وجه با آدم راه نمیاد؟؟؟ حیوونی دوس داره من همه چیزو تجربه کنم. ولی اونم می دونه که آأم وقتی مغزش پیش رنگا نباشه همین می شه دیگه. اما بعدش دیوارشو درست کردیم. با گواش روش رنگ گذاشتیم و روی رنگه ترک دیوار درست کردیم... حالا اونقد بهتر شده که ازم خواست براش یه کپی بگیرم داشته باشه... حالا من امروز هر جا توی این ترافیک رفتم کپی بگیرم یا جا پارک در فاصله ی 2 کیلومتریش وجود نداشت، یا بسته بود، یا هزار مسئله ی مزخرف دیگه. یه طرح جدید هم باید برای فردا می کشیدم که اونم هنوز نرفتم سرش. می خواستم برم یه لباس هم بخرم که قربون این ترافیک، نشد.
صب می خواستیم با فر بریم برای سانی خواهری کنیم اما گفت نیاین. مرده شور این امیرو ببرن. نه تنها به زندگی سان گند زده، تاثیر گنداش داره به اعصاب ماهام می رسه. از این آدم بی لیاقت تر ندیدم و از سانی خل تر که پای این نشسته.
دیگه اینکه خیلی ناراحتم و چون گوشی نیست که غرهامو بشنوه اینجا می نویسم. گرچه ثبت می شه اما چاره ای نیست. اطرافو که می بینم می گم منم می تونستم خیلی چیزا داشته باشم اما ندارم و چون خود خرم نخواستم و فکر کردم خیلی کار باحالی می کنم که نمی خوام. کاش لااقل یکی فقط یکی از دل من خبر داشت.
خل شدم بی خیال.
خوب حالا خوبه اینجا هست و می شه آدم توش تا دلش میخواد غر بزنه . مگه نه ؟
من هی می آم یه چی بگم باز می گم خب چی بگم! به قولی: گفتنی ها کم نیست... من و تو کم گفتیم :*
به حمیدرضا: آره واقعا این نکته ی مهمیه...
به سارا: قربون اون خب چی بگم گفتنت بر من :**