آیا کسی هست که این نوشته رو بخونه و اون عکسو ببینه و بتونه جلوی اشکهاشو بگیره؟
گرچه اشک ریختن این روزها به قول دوست قدیممون کار هجوی شده بس که زیاد و مزخرف و همه گیر و بی نتیجه شده شاهدش هم این که همین من، این روزا تو راه رفت و برگشت پارسه آنچنان با مهارت اشک می ریزم که هیچ احدالناسی به هیچ وجه متوجه نمی شه که نمی شه. و خودمم گاهی که سر کلاس که حس می کنم چشام خستن یا دماغم گرفته تازه یادم میاد که آره بابا. بگذریم.
احساس می کنم داریم به سمت یه سراشیبی روحی پیش می ریم. کاش یکی پیدا می شد ما رو از نظر روحی درمان می کرد وسط این جنبش سبز که تمام اعصاب و روز و روزگار ما رو به بازی گرفتن.
جالبه برام. توی این مردمی که بازداشت شدن خیلی هاشون فاطمه دارن. یا بهتره این جوری بگم. این روزا فاطمه های زیادی هستن که بی همسر/پدر شدن. و یاد فیلم آژانس شیشه ای بخیر که من فقط صحنه ی مکالمه ی پرویز پرستویی با فاطمه رو دوست داشتم... کاش زودتر کسی به داد این فاطمه ها برسه... به یاد فاطمه ی اب طحی، دخترک پر از احساسه روزهای مدرسه....
اوهوم..غمناک بود:(
کدوم عکس؟
شاید ما هم برای بچه هایمان حرفی برای زدن داشته باشیم...