اینو می خواستم دیروز بنویسم اما نشد پس الان مجبورم به جای اینکه بگم دیروز خیلی روز خوبی بود، بگم پریروز خیلی روز خوبی بود! صب قرار بود به قول سانی بریم وکس. اما نرفتیم و من از اعماق قلبم شاد شدم!!! بعد سانی اومد دنبال منو فر رفتیم دانشگاه دنبال کارای فارغ التحصیلی. البته خودش عین یه راننده سرویس به دلیل نبود جا پارک نشست توی ماشینش! بعدش رفتیم توچال آب میوه و بستنی دستگااااااااااهی و بعدشم ابرو و بعدشم خونه. حالا کجاش خوش گذشت؟ باید بگم که همه جاش :)))) تازه قبلن یه روز رفتیم دم مدرسه ی فر که مدارکشو بگیریم واسه دانشگاه. بعد منو سانی زودتر از خودش رسیدیم دم اونجا. بعد رفتیم توی مدرسه تا اومدیم بگیم سلام، یه آقاهه یهو به من گفت حال شماااااااااااا؟ شما یکی از بهترین دانش آموزای ما بودین!!!! منو سانی فقط جلوی خنده مونو به زور گرفته بودیم و بعد من با بدبختی این یه جمله رو از دهانم خارج کردم که نه من نبودم خواهرم بوده!!!!! و اونا فکر کردن من خواهره فرم!!!!! خیلیییییییی خندیدیم. بعدشم رفتیم دم خونه سانی اینا و پیاده رفتیم انجمن گیاهخوارن نهار. و یه نوشیدنی مرگ به نام هاوایی میل نمودیم :) و اینکه اصن آدم احساس گیاهخوار بودن بهش دست نمی داد اونجا. ولی محیطش خیلیییییییییی قشنگ بود و سبز و خرم و پر از گل. و اینکه خب بهاره دیگه همه جا قشنگه و گر و گر بارون میاد و روی خشکسالی کم شده.
میون این بهار و خنده و شادی، گاهی که یاد لاهه می افتم اندوهی عمیق وجودمو در بر می گیره...
اما بهار قشنگیه من عاشق برف اومدنای یهوییشم و اینکه بابا بره بیاد بخونه تن مپوشانید از باد بهار :)