سان می خندید و عطر دیویدف می خرید و کراوات برای عشقش. و من عصر زنگ زدم به عشقش برای احوالپرسی و بعدن فهمیدم که کار خیلی خوبی کردم. خانه داری سخت ترین شغل دنیاس. فکر کنم اگر روزی ازدواج کنم سر غذا پختن دعوا داشته باشم. به قول فر، غذا پختن می تونه یه تفریح جالب دو نفره باشه. اما نمی تونه وظیفه ی یکی باشه. اونم منو در نظر بگیر با این دو تا و نصفی غذای من درآوردی که بلدم! من دلم بستنی آدامسی و آسمان آبی بسکین رابینز می خواست. اما مرج انرژی منفی داد و ترجیح می داد به جای بستنی با داداشه شام بخوره. من اعصاب این حرفا رو ندارماااااااااا. دلم برای چشمای اشکی فر و عشقش سوخت. بیچاره ها. اگه اینجا اروپا بود یا اصن چرا راه دور بریم همین دوبی داغون بود، اونا الان یه مدت با هم زندگی کرده بودن و از هم خسته شده بودن و تامام. حالا الان هی باید بشینن غصه بخورن و پیر شن. امروز عصر خونه ی فر بودم و در دل دعا می کردم که زودتر اون فیله ها سرخ بشن تا من از گشنگی نمردم. و سان بیچاره با پای شکسته پا به پای ما می اومد و سختش بود و توی تندیس هم یکی بهش گفت مگه مجبوری با پای شکسته بیای بیرون؟؟؟؟؟؟؟
خیلی جالبه دم تندیس همه ی دختر ها محجبه ن! تو روح این گشت ارشاد. مص رو هم گرفته بود چند وقت پیش.
فعلا همینا دیگه ...
من همین دیشب فهمیدم آشپزی ام اننقدرا هم بد نیست فقط مهمه که برای کی می پزی :دییییییییییی بعدشم ببینم مامان و بابای تو الان کجا هستند یعنی آیا؟؟؟:دی
«چشمای اشکی» بهترین چیزیه که تا حالا شنیدم :)
نرگس راست می گی که مهمه واسه کی آشپزی می کنی؟ یعنی من برم خودمو سر به نیست کنم دیگه! چون من که واسه خودم آشپزی می کنم این می شه... دیگه ببین واسه یکی دیگه چی می شه :پی
emrooz mibinameta;)
مریمی تو کوشی؟ چرا من بیخبرمت ...