امروز دیگه لاهه هم نتونست اون آرامش همیشگیش رو در برابرم داشته باشه. خسته می شه خب اونم آدمه. برگشت گفت چرا تصمیم گرفته بودی برینی به امروز؟ من واقعا گند زدم به امروز که قرار بود یه روز خوب باشه. یه چیزایی بود که فقط خودم می دونم و خدام و یه کمیش رو هم برای لاهه شرح دادم. چقدر امروز یاد مریم بودم. مریمی امروز عروسی خواهرت بود یا دیروز؟ یا شایدم ۲۰ روز دیگه باشه؟ من یه ۲ توی ذهنمه و یه ۱۸. امروز من دیگه خودمم نمی تونستم بفهمم چه مرگمه. یعنی مرگهای مختلفیم بود. ولی همه ش با هم قاطی شده بود. چند وقته علائم یه بیماری رو تو خودم می بینم. امروز از دهنم در رفت و لاهه فهمید. زنگ زد وقت گرفت برم دکتر. من نمی خواستممممممممم. باید به کی می گفتم؟ به خودم که اومدم دیدم دم بیمارستان کسری ایم و من تبدیل به یه بچه ی غر غرو شدم و دارم می گم چرا اینجا اینقدر ترافیکه، چرا جا پارک نیست. چرا هوا گرمه. چرا کولر جواب نمی ده. چرا این شهر کثیفه. چرا این مردم دیوونه ن. چرا پای این گربهه کجه. چرا دماغ اون گنجیشکه درازه. آخر سر این جوری شد که نرفتم دکتر ولی لاهه وقت گرفته شنبه ساعت ۲.۵. منم به مامانم گفتم و مامانم گفت باید بریم پیش دکتر فلانی. حالا این دکتر فلانی اینجوریه که کل فامیل ما از پا درد می رن پیشش تا تومور مغزی!!!!! منم به لاهه قول دادم برم. اما تنهام. کاش یکی بود باهام میو مد. سان عصری زنگ زد بعد از چند روز. رفته شمال و من هر چی می گرفتمش در دسترس نبود. بهش گفتم شنبه کجایی گفت باید برم قزوین مدارک انتقالیمو بگیرم! اه. استاده ورداشته یه پروژه بهم داده ۴۰ صفحه ترجمه. بردم دارالترجمه گفت صفحه ای ۸ هزار تومن. من فقط گفتم خدافظ!
اصلا به من چه. هی به لاهه گفتم بریم کتاب بخریم گفت شهر کتابو برای همین روزا گذاشتن، گفتم نه بریم انقلاب گفت امروز انقلابم نمیاد. منم کتاب می خواستم. اینو می فهمید؟
۱- گنجشک دماغ نداره
۲- چی شده مادر؟
۳- بقیه ی کامنت ها رو پست بالا می ذارم