دیروزو دوس داشتم بس که تعادل بازی کردیم تو پارکی که مونا معرفی کرده بود و کلی دستگاه تعادل بازی داشت و من بودم و لاهه ی سیاه پوش و یه عالمه مردم لات و لوت که نمی دونم از کجا تو اون پارک عزیز پیداشون شد. آخه دفعه ی قبل که مونا داشت اون پارکو بهمون معرفی می کرد ازین آدما نداشت. و من زورم به دستگاه ها نمی رسید و فقط اون دو سه تا تعادل بازیاشو دوس داشتم. و کیفامون سنگین بودن و حاوی مدارک مهم. در نتیجه از دوستان لات و لوت ترسیدیم و زود تر پارکمونو ترک کردیم. فکر کنم اسم پارکمون آرارات باشه. مطمئن نیستم! و این من بودم که برگشتنه تو همت داشتم موسیقی متن فیلم مجنون لیلی رو گوش می دادم!!!! درسته که فیلمش مزخرف بود و تو اون عید لعنتی بیشتر حالمو گرفت، اما آهنگاش محشرن ...
توی این لحظه ی خالی ... توی این اتاق خلوت ... انگاری کسی رسیده ... توی نور و توی ظلمت ... کسی که خاطره هامو ... با خودش اینجا آورده ... انگاری ۲۲ ساله ... پنجره بارون نخورده . . .
و امروز که قرار بود نویسنده رو ببینم. اما درست لحظه ای که باید می اومد تا سه ربع بعدش از دسترس خارج شد. و منی که خل شدم و منتظر اومدنش نموندم و رفتم و نمی دونم اون وسط چرا یهو بارونم گرفت. و بعدش که نویسنده زنگید که کجایی و منی که خودمو کنترل می کردم و اونی که می گفت تابلوئه بد اخلاقی و ...... نشد ببینمش. چند وقته می گه راجع به خودت باهات کار دارم. بعد الکی نیست که این آدم وقتی راجع به خودم باهام کار داره و این همه م تاکید می کنه حتما یه موضوع مهمی هست ...
بابا من که پایتم
من شنبه دوشنبه می تونم سه شنبه هم خوبه واسه ناهار
تو کی می تونی؟
آقا یعنی من هرچی بگم تو ضیح میدی؟
آقا من خیلی مجل دارما
همشو می گی؟ حوصله ات سر نمی ره هی سوال کنم؟
دستگاه تعادل دیگه چی بید؟؟؟ بابا مگه چند ساله رفتم؟!