چقدر دلم برف می خواست. چقدر امروزو دوست داشتم. چقدر خوشحال بودم که خودمم و همه این منی که منم رو قبول دارن نه منی که من نیست. چقدر برف قشنگ بود. چقدر پیاده روی صبحم بهم چسبید ... چقدر تنهاییمو دوست داشتم. چقدر سانازو دوست داشتم. چقدر فرنازو دوست داشتم. چقدر عاط و یاس و هد و همه ی اونایی که قرار بود ببینمو دوست داشتم ......
اما همیشه همه چیز اون جوری که می خوای نمی شه ...
تنها چیزی که از امشب یادم مونده، یه عروس داماد جوونن که با همون آهنگ کذایی وسط همه ی مهموناشون می رقصیدن و کسی نمیومد جلو چون اونا برای این چند دقیقه رقص، چند ماه تمرین کرده بودن ... و اینکه من حال خوبی نداشتم ... نداشتم نداشتم نداشتم نداشتم نداشتم .....
آره شنیدم خفن برف اومده :)
باز عروسی کی بود؟ چرا تو هیچ وقت وقتش که می شه حالت خوب نیست دختر؟!! یه ریفرش بکن ;)
البته می دونم که من نمی فهمم و خاطره ی تلخ این حرفا رو بر نمی داره ولی بیخیال بابا... آروم باش :)
بابا... دختر روزهای برفی...بخند وگرنه پا میشم میام قلقلک ات میدما؛)
چه میشه کرد ؟ ...