بوی خون، زن بودنم را به رخم می کشد. انگار کن که قلبم هم دارد پوست می اندازد. خستگی ام چند برابر می شود. نا خودآگاه اشکهایم جاری می شوند... همه چیز واقعی و زنانه هستند. حتی بوی این چند شاخه مریمی که چندین روز است در خانه می پیچد ... من اما خسته تر از آنم که بتوانم بوی این گل ها را فراموش کنم. و دختری که بیست و هفت سال است در اتاق کناری من خانه دارد، از من خسته تر است ... و مردی که در جایی نه خیلی دور، اما در میان مردمی که زبانمان را بلد نیستند است، حال هیچ کدام ما را نمی داند. همان طور که ما حال او را نمی دانیم. و من از خانمی با روپوش سفید آزمایشگاه که لوله های پر از خون در دستش است می ترسم... چشمهایم را می بندم... قلبم دارد پوست می اندازد. درد به عمق جانم چنگ می زند و من خسته تر از آنم که . . .
مریم؟؟؟!!!!!!!قبول نیست..چرا اینقدر مبهم... قراره بترسونی ما رو؟؟؟
مریم... من... مرمری... چرا انقدر غریب شدی؟ با من حرف بزن مریم... مریم... مریم...
خون ... فقط همین ...
اینجا که عین بیمارستان سفیده... تو هم که پستای فضایی می زنی و خون و روپوش سفید و... آدم توهم می زنه!