اون بیچاره ها اصلا حواسشون به من نبود ... می خواستن از خیابون رد شن. پسره گفت کاشکی تو خارج زندگی می کردیم. دختره گفت چرا؟ پسره گفت چون اون وقت می تونستم وسط خیابون بوست کنم ... یهو همین جوری موندم! برگشتم نگاشون کنم و تو دلم کلی بهشون پوزخند بزنم ... اما یه چیزی تو صورتاشون بود که همه ی این حس ها متوقف شدن ... دختره لبخند به لب دوید اون طرف خیابون و پسره در حالیکه انگشتشو تو هوا تکون می داد، کاملا آروم رفت اون طرف. و من همین طرف خیابون مونده بودم که اون چی بود تو صورت اینا؟؟؟؟؟ ....
شاید من جو زده بودم یا شایدم اگه عشق وجود داشته باشه این شکلیه یا نمی دونم چی .... ولش کن اصلا مهم نیست ...