تعلیق

این روزا معلقم. بین موندن و رفتن. خانواده کمک چندانی نمی کنه. شایدم استراتژیشونه واسه اینکه من خودم تصمیم بگیرم. بابا بار اول گفت همه جوره پایه تم. و من گرخیدم به تمام معنا. بار دوم گفت نظرت راجع به اینکه هنر آدم اینه که با شرایط اینجا بتونه ادامه بده چیه؟ بار سوم از تنهایی و بدبختی هاش گفت. بار چهارم .... بار چهارمی در کار نبود. از هم فرار می کنیم فعلا. کسی راجع بهش حرف نمی زنه. نمی دونم چی کار کنم!!! دلیل محکم برای رفتن دارم. اما برای موندن هم دارم.  

رفقایی که رفتین! می دونین حرفاتون خیلی می تونه کمکم کنه؟ دلیلاتون چی بود واسه رفتن. مطمئنم این روزای منو داشتین به وقتی... کمک!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 07:49 ق.ظ

من می دونم که وقتی خانواده مخالف باشن اونوقت تصمیم گیری خیلی سخته... نداشتم چنین شرایطی اما می تونم تصور کنم چقدر سخته... بهرحال تو هم ننوشتی که خانواده ات مخالفن کاملا یا نه... اما از من می شنوی ادم توی زندگی اش نباید شانسها و موفقیتهاش رو از دست بده بخاطر دیگران..درست مامان و بابا عزیزند اما مطمئن باش با نبودن تو کنار میان اگه بدونن تو واقعا موفق میشی... به نظرم تو فعلا تصمیم بگیر که اگه بخوای بری کجا میری و با چه شرایطی میری...اگه شرایط رفتنت خوب و مرتب باشه ممکنه نظر خانواده هم برگرده...

[ بدون نام ] چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 08:29 ق.ظ

نرگس اونا مخالف نیستن. می گن خودت باید تصمیم بگیری زندگی خودته. و من الان با خودم درگیرم! یه جورایی هر دو کفه ی ترازوی رفتن و موندن برام یکیه. هر کدوم دلایل محکم خودشونو داره... نمی تونم تصمیم بگیرم

حمیدرضا چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 06:53 ب.ظ

خوب اول از همه تولدت مبارک . البته تو فیس بوک هم خدمتتون تبریک گفتیم خانوم :) خوبه که این روزای تصمیم گیری مصادف بود با تولد . چون آدم اینجور موقع ها بیشتر میره تو جلد خودش و اون کسی که هست و اون کسی که می بایست باشه ...
ما شرایط ایران رو کم و بیش می دونیم ولی خوب قطعا خودت که اونجا هستی بیشتر و بهتر برات ملموسه . ولی در مورد شرایط خارج از ایران برای یه ایرانی (فارغ از اینکه کجا می خواد باشه ) یه چیزایی مشترکه . مثلا همه دلشون تنگ میشه معمولا خیلی زود به زود . همه بعد از هر تلفنی به خانوادشون فکر می کنن . همه اولش شاید یه حس غریب تنها دور از خانه داشته باشن. و البته اگه اجتماعی باشن همه اینها یه خورده رقیق تر میشه . در کل میشه گفت این طبیعته زندگیه که دوری و نزدیکی داره و هر دوتاش رو میشه امتحان کرد .

حمیدرضا چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 07:07 ب.ظ

ولی در مورد تصمیم گیری ، فکر می کنم مهمترین چیزی که باید بهش فکر کنی رفتن یا موندن نیست . مهمترین مساله اون دورنمایی از خودته که برای خودت تصور می کنی . اینکه چه هدفی داری از زندگی کردن و نفس کشیدن ؟ اینکه به تو فرصت داده شده ، (نه فقط فرصت انتخاب کردن مکان زندگی) که فرصت اینکه خودت رو تبدیل کنی به کسی که باید باشی ... همون تصور ایده آلی که از خودت توی ذهنته . مثل یه انسان کامل که زندگیش به معنای واقعی ارزش داره . که توانمنده ، که خیلی چیزها رو دیده و مبینه و می خواد ببینه ، که دنبال حقیقته ، که میخواد بیشتر از اندازه این دنیا و دور اطرافش بزرگ باشه و بفهمه و به بقیه بفهمونه ... اگه هدف ات از زندگی کردن و نفس کشیدن معلوم باشه ، مکان و دوری و نزدیکی و حتی ابزار پیشترفت ، دیگه ذهنت رو مشغول نمی کنه . چون توی فکرت چیزای خیلی بزرگتری هست ...

سارا چهارشنبه 7 مهر 1389 ساعت 08:45 ب.ظ

تولدت مبارک دخملک... امیدوارم سال به سال خوشحالتر از پارسال باشی!
اینجانب دلایل خودم برای رفتن رو به شرح زیر اعلام می دارم:
1- تجربه ی زندگی تنهایی به همراه استقلال مالی
2- کنجکاو بودن نسبت به مقوله ی خارج و عطش لایتناهی به تجریه ی زندگی در یک جای دیگه غیر از اونجایی که قبلن بودم (نمی تونستم فکر کنم که بمیرم بدون اینکه زندگی تو یه جای دیگه رو تجربه نکرده باشم)
3- فراهم آوردنِ امنیت مالی/شغلی/اجتماعی
4- فرار از چهارچوب های تحمیل شده به "زن"... چه چهارچوب های فرهنگی و چه دینی و چه اجتماعی و چه ارزشی
5- امکان بازگشت به دانشگاه در مقطع لیسانس بدون گذر از سد کنکور (هنوز از این امکان استفاده نکردم ولی همینکه می دونم دارمش خوبه!)
6- امکان بدست آوردن ملیتِ کشوری دیگر و در دست داشتن پاسپورتی که باهاش بشه راحت سفر کرد
7- کلن می خواستم یه مدت دور باشم از همه چی و زندگی رو از نو بسازم

البته بدیهیه که بودنِ خانواده ام در کنارم، حساب منو یه خورده با بقیه ی بچه ها جدا می کنه... ولی اگه خانواده ام هم نمی اومدن، باز دلایل بالا به قوت خودش باقی بود و شاید اینجا نه، ولی الان خارج از ایران بودم

حالا دلایلی که به خاطرشون دلم می خواد اینجا بمونم و دیگه بر نگردم:
1- امنیت مالی
2- آزادی های اجتماعی
3- رها شدن از بمبارونِ ذهنی توسط مذهب و فرهنگ
4- آرامش بیشتر در خلال زندگی روزمره
5- برخورداری از احترام اجتماعی
6- امکان انجام سفرهای هیجان انگیزتر (بدون نگران کردن خانواده... تو ایران، تا کرج که می رفتم و بر می گشتم مامانم همه ی زندگی رو می داد پای صدقه!... ولی اینجا خیالِ خودشون هم راحت تره)
7- کسی کاری به کارم نداره
8- هنوز بعضی چیزهای زندگی در خارج هیجان زده ام می کنه

اینها چیزاییه که الان به فکرم می رسه... حالا باز اگه چیزی یادم اومد می آم می نویسم... تولد بازم مبارک عزیزم :*

نرگس پنج‌شنبه 8 مهر 1389 ساعت 04:25 ق.ظ

خب ...میدونی به نظرم این بزرگترین شانس زندگیته که والدین ات میگن خودت باید تصمیم بگیری...میخوای چند نفر رو مثال بزنم که خانواده اشون مخالف بودن و نیومدن؟؟ از این بابت خوشحالم...
بهر حال من فکر می کنم علاوه بر دلایلی که سارا گفت و همه اشون هم درستند حداقل برای ما که از جماعت نسوان بودیم و هستیم ... تصور اینکه مثلا من چند سال دیگه بچه دار بشم و بچه ام هم توی همون فضای مسمومی که ما بزرگ شدیم زندگی کنه و بزرگ بشه می رفت رو اعصابم...
میدونی آدم باید بشینه فکر کنه ببینه مثلا ده سال آینده یا بیست سال آینده وحتی بیشتر توی ایران چی می تونه داشته باشه و توی خارج از کشور چی؟؟
برای خود من و امیرحسین مطمئن هستم پیشرفتی که توی مثلا پنج سال آینده اینجا میتونیم داشته باشیم معادل ۱۵ سال شاید هم بیشتر در ایران می تونه باشه... پس با یه حساب سرانگشتی می شه توی عمر صرفه جویی کرد :دی

برنامه ریزی بلند مدت چیزیه که می طلبه...باید ببینی دلایل موندنت بلند مدت تره یا دلایل رفتنت... من باشم اونی رو انتخاب می کنم که در بلند مدت جواب می ده :)

محض عقب نموندن از قافله: تولدت مبارک :دی :-**** به جان خودم قبلا هم گفته بودم هاااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد