چهل سالگی

خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟ 

خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟ 

 

چهل سالگی فیلمیه که وقتی تموم شد من گیج بودم. بغض داشت بیداد می کرد در درونم. از روی صندلی های قرمز سالن شماره دوی سینما فرهنگ که پا می شدم تلو تلو می خورد دلم از توی قفسه ی سینه. چهل سالگی همون حال و هوای آشنای کنعان رو بهم دست داد. بلوایی شده بود درونم. مینای کنعان، نگار چهل سالگی، من و فرهاد چهل سالگی، مرتضای کنعان/ خودِ خودِ پیری های ......... کاش صبح آل استار قهوه ای هامو بعد از 2 سال پیدا نکرده بودم. کاش هوس نکرده بودم باز به رسم روزهای سبکبالی دانشگاه، جوراب سفید بپوشم و اونا رو پام کنم و بندای قهوه ایش رو دور مچم ببندم. کاش دلم باز نمی رفت تو خیابون وزرا و بخارست و عباس آباد و میدون آرژانتین و 4 سال خاطراتم جلوی چشمم رژه نمی رفتن. کاش مانتو سبزه رو نمی پوشیدم. کاش شال قهوه ایه رو سرم نمی کردم. کاش..... اگه اینجوری نبود، دیدن چهل سالکی برام آسون تر بود.

  

بیشتر فیلم، یک بغض گنده گلومو فشار می داد. نمی تونم احساساتمو از فیلم بیان کنم. بار غمی که فرهاد منتقل می کرد. آبی که از چشماش می اومد. بازی فوق العاده ی عزت الله انتظامی، لیلا حاتمی ِ لامصب....... بهتره سکوت کنم. چه خلسه ی خوبیه. کاش هیچ وقت نپره این حس الانم............... 

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 4 بهمن 1389 ساعت 12:47 ب.ظ http://rouzmaregiha.blogsky.com

راست میگی... الان که فکر می کنم می بینم یه جورایی حال و هوای کنعان رو هم داشت... حال غربیه داشتن خاطرات گذشته و عدم پذیرش الان خود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد