دلم گرفته رفیق......

امروز یک خبر شک کننده بهم داده شد. البته این موضوع رو تا الان که دارم اینجا می نویسم هیچکس نمی دونه از اونجایی که بازیگر بی نظیری هستم... بگذریم. 

من امروز شک زده شدم وقتی چند بهم گفت که نویسنده داره عروسی می کنه. من نمی دونم خب واقعا چرا شک زده شدم و الان حتی بغض هم دارم عین دیوونه ها. احساس می کنم فصلی از زندگیم که با جنگ و دندون خودمو بهش آویزون کرده بودم که تموم نشه، داره تموم می شه و منو ناجوان مردانه جا می ذاره.... حالا چه ربطی دارن این حرفا به عروسی کردن نویسنده خودمم نمی تونم توضیح بدم اما داره...... 

دلم می خواد براش بنویسم.... از سال 85. که لاهه بعد از یه کافه نادری که باید قهوه ترک خورده بودیم یا شایدم شاتو بریان، برام از یه کتابی گفت که نویسنده ش دوستش بود و گفت حتما باید بخونیش. رفتیم با هم میدون فردوسی دم انتشاراتش و کتابه رو برام خرید. من اون شب تا صبح نخوابیدم و کتابو خوندم و به اندازه ی یه دریاچه گریه کردم بس که داستان واقعی غم انگیزی بود..... زندگی یک زن عاشق بود که شوهرش شهید شد و جریان مسائلی که بهش گذشته بود. و همه ی اینا به کنار، قلم نویسنده ش بود که منو شیفته ی خودش کرد.... بعد از اون دائم ابراز علاقه می کردم که ببینمش. ماه رمضون سال 85 بود. یه بعد از ظهر با چند و لاهه رفتم دانشگاشون. لاهه یهو به ذهنش رسید که بریم فلانی رو ببینیم. من به آن دچار اون حالن عدم اعتماد به نفس معروفم شدم و گفتم نه من نمیام و روم نمی شه و از این حرفا. تقریبا کت بسته بردنم جلو. اولشم حدسم درست از آب درومد. چون بعد از سلام و اینا ازم پرسید چی میخونی؟ تهرانی یا امیر کبیر؟ و وقتی من گفتم علامه گفت به به حقوق یا علوم سیاسی؟ و وقتی من گفتم آمار دیگه چیزی نگفت!!!!! بعد اما سریع گرم گرفت. من می خواستم برم خونه اما  گفت که بمونین افطار بریم نیکو. من تا به حال نیکو نرفته بودم. بس که استرلیزه بازی در می آوردم. نیکو یه آش فروشیه توی میدون انقلاب.... موندیم و افطار رفتیم نیکو و اندازه ی یک عمر بهم خوش گذشت اون شب. بعد از نیکو، من باز می خواستم برم اما نویسنده باز گیر داد که مگه می شه نریم فرانسه؟؟ هیچ وقت قیافه شو یادم نمی ره وقتی دستاش توی جیباش بود و جلو رو نگاه می کرد و سرشو تکون می داد و یه نفس بدون توجه به حرف اینا که مریم دیرشه باید بره می گفت نمی شه فرانسه، فرانسه، فرانسه، فران...... پیاده رفتیم تا فرانسه و من چایی خوردم و چند اسپرسو و بقیه یادم نیست چی.... اما لیوان بلوری چایی ای که اونجا خوردم رو تا عمر دارم یادم نمی ره..... تا اون لحظه خیلی خیلی باهاش حال کرده بودم. بعدها شنیدم که ازم کلی برای اونا تعریف کرده.. رسید به پاییز 85. اون آذر شوم. من حال و روز افتضاحی داشتمو برای خودم زندگیمو می کردم که یه روز از حالم مطلع شد. گفت بیا ببینمت. اینجوری هم بود که اگه می گفت بیا باااااید می رفتم. رفتم. رفتیم هشت و نیم. برام حرف زد. خیلییییی... از غمگین ترین آدم روی زمین گفت. که بعد از اون اتفاق هنوز باید 50سال دیگه زندگی می کرده. و گفت که برو کتابشو پیدا کن و بخون.... بعد بهم گفت که دوستم داره چون هنوز خط خطی نشدم... و هزاران حرف دیگه. و گفت که بعد از یک اتفاق بد، هنر اینه که خودتو بکشی بیرون از این ورطه و زندگیتو بکنی.... 

 روزها و ماها گذشت. اتفاقا بد و خوب یکی پشت سر اون یکی افتاد... من هر بار می رفتم پبشش و کلی دیدم به دنیا عوض می شد..... کار به جایی رسیده بود که لاهه وقتی می دید قاطی کردم می گفت به سر برو فلانی رو ببین!!! می دونست بعد از دیدن اون خوب می شم....  

دیگه چی بگم.... کاهی می رفت تو غارش... عید بهم زنگ زد. گفتم خیلی نامردی که یه سراغ نمی گیری، چرا زنگ نمی زنی بهم تبریک عید بگی؟ با همون لحن مخصوص خودش گفت تو بزرگتر کوچیکتر سرت نمی شه؟؟؟؟ گفتم نه! گفت خب اگه این معذوریت رو داری عیبی نداره به گلایه ادامه بده!! همچین آدم دوست داشتنی ای بود برام....... 

.... 

دلم گرفته رفیق!

 دلم هوای قدیما رو کرده. حال و هوای اون روزا که مام کسی بودیم، دلی داشتیم، پاییز و بهاری داشتیم..... اون روزا که من می گفتم تو از دانشگاتون بیا بیرون، من نمیام تو چون می ترسم بهم گیر بدن. و تو می گفتی چرا اینقدر می ترسی. مگه گیر بدن چی می شه؟ من جای تو بودم 100 بار تو و بیرون می کردم ببینم چی می شه.............. دلم گرفته رفیق! یادته روزی که دم حوض پایین حقوق نشسته بودیم و لاهه یهو هوس کرد توی حوض وضو بگیره و ادامه ی ماجرا؟ یادته اون روزی که همگی رفتیم جام جم و بعد تو می گفتی ولوم بده و آهنگ خوشمزه تری از کرانچی رو گوش می دادیم؟.... 

دلم خیلی گرفته رفیق. حالا واسه جی رفتی با یکی که من می شناسم عروسی کنی؟؟؟ که من اینقدر شک زده تر شم..... تو که می گفتی من زن نمی گیرم. همین خودم هزار بار بهت گفتم حس خوب شوهر بودن، حس بی نظیر پدر بودن، و تو تحویلم نمی گرفتی که دیگه ازین حرفا نزنم.... یادته می گفتم باید به زنت بگی یه دوست دارم که حتی بعد از ازدواج هم قراره آویزونمون باشه.... قرار بود من با زنت کلی دوست باشم و بقیه ی بچه ها رو زن بدیم...........

برات آرزوی خوش بختی می کنم.. پس فردا چند هم زن می گیره، بقیه ی رفقای مشترک همه ازدواج می کنن، اون وقت این منم که از جمعتون جا موندم و فراموش شدم........ این منم که شاید یه روزی روزگاری یه تصویر محوی ازم یادتون بیاد. ولی دیگه نیستم که بازم همون آدمای قدیمی باشیم... بریم نیکو آش بخوریم. بریم فرانسه چایی بخوریم.... پایین حقوق قدم بزنیم، همه ی کتاب فروشیای انقلابو بریم، آب میوه ی پرتقالی پاکبان بخوریم............................... 

  

اول نوشته م گفتم که نمی دونم چرا بغض دارم! اما الان می دونم.... من دارم جا می مونم....

دلم گرفته رفیق!!!! خیلی هم گرفته!!  اما تو عروسیت مبارک................... 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
سارا جمعه 25 تیر 1389 ساعت 07:19 ق.ظ

ای بابا مریمی مگه همه باید سوار یه اتوبوس شن که تو جا مونده باشی؟ چرا روحیه ی خودتو ضعیف می کنی!؟
(با اینکه تو پست بعدی گفتی که حالت اومده سر جات، ولی من ول کن نیستم!)

حمیدرضا جمعه 25 تیر 1389 ساعت 07:16 ب.ظ

تا حالا این قصه رو نگقته بودی...

مریم جمعه 25 تیر 1389 ساعت 10:37 ب.ظ

نه همه نباید سوار یه اتوبوس شن سارا اما آدمه دیگه! گاهی عین بچه ها گیر می ده که توی اتوبوس اونا اگه می رفتم بیشتر خوش می گذشت.. شایدم عین آدم بزرگا چشم ندارم ببینم توی اتوبوس اونا بی من خوش می گذره... آدمه دیگه.. ای بابا!

مریم جمعه 25 تیر 1389 ساعت 10:39 ب.ظ

آدما قصه ی نگفته زیاااااااااااد دارن حمیدرضا.... می دونی که..

نرگس شنبه 26 تیر 1389 ساعت 12:29 ق.ظ

من این قصه رو دوست داشتم... اما من بهت قول میدم وقتی سوار اتوبوسی میشی که مختص خودته میفهمی اونوقت علت دیر سوار شدنت چی بود...

من الان داشتم یه سر پستهای قبلی رو چک میکردم میگمااا من مرده اون نی تو لیوان شیر کاکائوت شدم یعنی =))))

مریم یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 12:27 ق.ظ

نرگس من بدون نی نمی تونم شیر بخورم! چون با نی مزه شو کمتر حس می کنم!!!!! می دونی که شیر دوس نداشتن چه درد بدیه!!!!!

در ضمن من امیدم به همین پاراگراف اول کامنته. یعنی روزی که دلیل دیر سوار شدنمو بفهمم....

پرانتز یکشنبه 27 تیر 1389 ساعت 03:41 ب.ظ

گفتم که تابستان یخ روح مان را آب می کند !
هیچ جهنمی دیگر دلمان را گرم نکرد اما !
گفتم زمان می گذرد
من بزرگ می شوم ، تو بزرگ می شوی
قد می کشد احساس مان
کفش های پاشنه بلندت هم به دادمان نرسید
دنیا بزرگ شد و ما حقیر تر شدیم
گفتم که یک روز یا یک شب
چه می دانم
یک زمانی خسته می شود
خسته شدم از این همه صبوری
گفتم ….
نه !
نگفتم و او رفت
در را تا نیمه باز گذاشت
سوز رفتنش آمد
و هیچ تابستان داغی دیگر مرا گرم نکرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد