نفیسه دیشب آزاد شد :)
امشب حسابی خوابم میاد. دیروز صبح توی هواپیما کنار پنجره نشسته بودم و هوا کاملا صاف و آفتابی بود و ما بالای ابرا بودیم و صندلی کنارم خالی بود و داشتم ساندویچ می خوردم و bedtime stories می دیدم! همه چیز آروم بود و من از سفر یک هفته ای پیش خواهرم و مرجی برمی گشتم. یک هفته استراحت مطلق و بخور بخواب و سیسترم و مرجی در نقش راننده م منو اینور اونور می بردن و من در عین اینکه شرمنده شون بودم اما حسابی به خودم خوش می گذروندم. از طرف دیگه اینکه سیسترم آخر فروردین و مرجی آخر اردیبهشت برای همیشه برمیگردن پیش خودمون بهم انرژی می داد. بس که این قسمت خدافظی سفر گند می زنه به کل خوش گذشتنای سفر...
همینا دیگه...