دلم بی خبری محض میخواد

من شب که اومدم خونه حالم نسبتا مساعد و خوب بودا.. اما لامصب خوندن این اخبار، این روزا فیل رو هم از پا درمیاره... هیچ روزنه ی امیدی وجود نداره باور کنین من خیلی گشتم اما نبود... من اصلا این شبا رو دوس ندارم... من همون روزای خودمو میخواد که می ریم کتاب خونه و با دوستام توی بی خبری محض شادی می کنیم و غصه های دل خودمونو مرور میکنیم نه غصه های این شهر سرد رو.... اونجا دیگه هیچی از این واقعیت های تلخ یادمون نیست... اینکه هیچ آینده ی روشن و واضحی در انتظارمون نیست. اینکه معلوم نیست عاقبت این درس خوندنا چی می شه اینکه هر کاری که می خوایم بکنیم یا هر لبخندی که روی لبامون میاد کافیه صورت نفیسه توی ذهنمون مجسم شه و لبخنده از هزار تا شاخه ی خشکیده هم خشکیده تر شه روی لبامون و هر کی بره توی لاک خودش.... و اینکه توی این مملکت جایی برای نفس کشیدن ما می مونه یا بین گرگا ما هم می میریم... 

دلم بی خبری محض میخواد. دیگه نمی تونم برای هایتی غصه بخورم یا برای قطار از ریل خارج شده ی امروز. دیگه نای شنیدن اخبار دستگیری و مرگ و میر و پر رو بازی های طرف مقابل و احمق بازی هاشونو ندارم... دلم بی خبری محض می خواد. یکی دیروز توی فیس بوک نوشته بود خدایا داری می بینی؟ ما اندازه ی تو صبر نداریما............ آخ عجب دله گرفته....

نظرات 1 + ارسال نظر
حمیدرضا سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 06:13 ب.ظ http://zirohour.blogspot.com

آدم وقتی اینجارو میخونه آرزو می کنه که همیشه روز باشه ، همیشه دوستها توی همین بی خبری محض شادی کنن و غصه ها مرور بشه .
نگران این ؛عاقبت؛ نباش مریمی .
والعاقبه للمتقین ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد