دیگه چه خبر؟

امروز توی کتابخونه خیلی خوش گذشت و من دائم می گفتم بار الها شکرت شکرت که من و دوستام جمعمون انقد جمعه! چقدر ایمان میارم به حرف مامانم که هیچ دوستی مثل دوستای مدرسه ی آدم نمی شن... واااای امروز مص شیرین زبونی می کرد و من ثانیه به ثانیه جای رانتز رو خالی می کردم. مص از کله ی سحر واسه ی ناهار چی بخوریم با هیجان ایده می داد. آخه صب سر راه یه ساندویچ کالباس خریده بود از سوپری. بعد ما طی یک عملیان متحیرالعقول، تصمیم گرفتیم ناهار بریم بوف! بعد مص تمام تلاششو کرد که ما اول ساندویچشو بخوریم بعد بریم بوف! اما ما زیر بار نرفتیم چون سیر می شدیم! بعد اونم برای اینکه ساندویچش حروم نشه آوردش توی رستوران خوردش! خلاصه یه عمری ما شنیدیم این جکه رو که طرف با ساندویچش می ره رستوران، امروز به چشم دیدیم!!!!!!!!  

چقدر کیف می ده وقتی من از چشمای شکوفه می خونم که امروز روی مود درسیدن نیس. چقدر خوبه که اونم می دونه احتیاجی به طفره رفتن نیست و بدون حرف می ره سر اصل مطلب... چقدر خوبه که عطیه رو توی این شرایطش تنها نمی ذاریم و از صب تا شب همه مراقبشن.. چقدر خوبه که ما اصلا دیگه احتیاج به هیچ نوع حرف زدنی نداریم... همه چیز همو می دونیم و با یه نگاه حال همو می فهمیم...  

چقدر من همه شونو دوس دارم...  

این دو هفته ای که نبودم، یه چیز عظیم راجع به خودم فهمیدم... اونم اینه که بدون دوستام هیچم... هر جا که بهم خوش می گذشت ته دلم از اینکه بقیه ی دوستام نیستن که به اونام خوش بگذره ناراحت بودم. شاید کمی کلیشه ای به نظر بیاد. اما خب حسمه.. 

متاسفانه دومین روز سفرم بود که فهمیدم نفیسه مونو گرفتن... نفسم تقریبا بند اومده بود و اصلا نمی تونستم باور کنم... الان تقریبا 3 هفته س که نیست. و ما کاری جز دعا ازمون بر نمیاد... نفیسه ی مهربون من که اگه نبود من هیچ وقت کنکور قبول نمی شدم... توی دانشگاه شریف شاگرد اول بود... رتبه ی 5 ارشد... الان وقت امتحاناشه و اون نیس... بگذریم. اینجا خیلی چیزا نوشته نشه بهتره......................... 

 

 اونجا خیلی خوب بود... یه آرامش خاصی برقرار بود.. خواهرم خیلی از اومدن ما خوشحال بود و دائم در تکاپو بود که به ما خوش بگذره.. دلم براش تنگ شده... خیلی ناراحتشم که اونجا ما رو کم داره... سعی کردم همه ی تفریحات رو امتحان کنم. مرجی بهترین زن برادر دنیاس (چقدر از این ترکیب زن برادر بدم میاد اما جایگزینی براش ندارم!) منو همه جا برد. از سینما و خرید گرفته تا اسکی و خیابون گردی و بخور بخور در حد بنز. چقدر اونجا چیزای خوش مزه واسه خوردن هست... چقدر سرعت انترنت عااااالیه.... دلم برای خودمون میسوزه که یه اینترنت خوب نداریم...  

هی می خوام تعریف کنم. اما نمی دونم چی بگم. حالا بعدا. راستی از اونجا هی رفقا رو هم می خوندم دلم شاد می شد. ساراااا عاششششقتم :) نرگس تند تند بنویس دیگه ه ه ه ه ه . حمید رضا این وبلاگ جدید چی شد؟؟؟؟ پرانتز جان آپ تو دیت باش!....... 

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 01:08 ب.ظ

حالا اگه از زن برادر بدت میاد زن داداش چطوره؟؟؟؟ یا مثلا خانم خان داداش...یا شاید هم خانم برادر... یا اصلا عروسمون چطوره؟؟؟:دی
خدا رو شکر من خواهر شوهر ندارم وگرنه چه چیزایی میخواست بهم بگه ها:))))))))))
خوش گذشته پس؟؟ خدا رو شکر... خوبه ادم با دوستاش احساس ارامش کنه...دوست خوب نعمتیه به جان خودم..در ضمن من به زودی خواهم نوشت...شاید فردا و فرداهای دگر..بله بله

سارا سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 01:54 ق.ظ

خوشحالم که عاشقمی! (این روزها شدیدن دچار بحرانِ هیشکی منو دوس نداره هستم!) و خوشحالم که بهت خوش گذشته و خوشحالم که نرگس خواهر شوهر نداره!

چسبید این پست و پستِ بعدیت! خیلی دلم تنگ شده واسه از هر دری نوشتن :-*

پرانتز باز سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 07:07 ب.ظ

منم دلم از این خوشگزرونی ها دوستانه خواست

مریم چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 10:19 ب.ظ

سارا! خب توام اگه دوس داری اینجوری بنویسی چی می شه خب؟؟ بعدشم من علاوه بر اینکه عاششششفتم، خیلی هم قبولت دارم :)
پرانتز: هزار دفه بهت گفتم یه روز پاشو بیا کتابخونه پیش ما. امروز جات خالی با عط و شک یه نیم ساعتی عر زدیم تو ماشین!!!!!!!!!!!!! خل شدیم رفته!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد