چند

الان یه عالمه وقته دارم با خودم صحبت می کنم که بچه بیا بنویس اینا که تو مغزته و اینقدر پشت گوش ننداز و اینا. اما بازم که این صفحه بازه من نمی تونم اونجور که باید و شاید به قول سانی دل به کار بدم.  

...

چیزی که باید بگم اینه که من "چند" رو بعد از تقریبا یک سال دیدم و چه دیدنی.... کلی باهاش حرف زدم. یعنی در واقع بعد از 7 ماه با یکی درباره ی اتفاقاتی که 7 ماه پیش افتاد حرف زدم. و تو چه دانی که وقتی من می گم 7 ماه یعنی دقیقا چقدر؟ 7 سال یا 7 قرن یا 7 تا چی اصن؟؟؟ بگذریم..  اولش که دیدمش اونقدر یهو کلی خوشحالی به قلبم هجوم آورد که اگه اینجا ایران نبود و منم این آدم نبودم پریده بودم بغلش و جیغ. اینو گفتم که عمق حسم وصف شه. اما خب اینکارو نکردم و تمام احساساتمو در قالب یه سلاااام چه طوری بهش نشون دادم و حسابی هم کارگر افتاد چون آخرش گفت که نتونسته اونجور که می خواسته باهام رفتار کنه (یعنی می خواسته بگیره بزندم به دلایل متعدد اما دلش نیومده) به هر حال اولش تبریک گفتم بهش به مناسبت دایی شدنش و اونم عکس یک عدد آرتینای کوچولوی لپوی خوش اخلاق بهم نشون داد که تا همین الان عاشقش موندم. بعد دیگه جدی شد و گیر داد که حرف بزن. دیگه شروع کردیم و یه عالمه وقت حرف می زدیم. جلوی در شمشیری بودیم اما نرفتیم توش و وقتی افطار هم شد رفت از توی سوپر برام آب پرتقال پاکبان خرید و دوست یعنی این که بعد از یه سال یادشه تو شیر دوست نداری و کیک خور هم نیستی... براش از همه چیز گفتم و واقعا برام جالب بود که خیلی چیزا رو می دونست و من فکر میکردم ازم اصلا خبری نداره. کلی هم نظریه های درست داده بود توی این مدت که من فقط دهنم باز می موند اما به روش نمی آوردم. 

خیلی حرفایی که اون آخرا به لاهه نزده بودم چون فکر می کردم نمی خوام ناراحتش کنم رو به چند گفتم و خیلی هاشو می گفت که من اینو خودم به لاهه گفته بودم... یعنی اگه فکر می کردم حرف زدن با این آدم اینقدر راحته و اینقدر می فهمه تو چی می گی خب زودتر می رفتم دیدنش..... و مثل همون ایام قدیم تندی و نرمی رو با هم داشت. یه جا می گفت اینجا گند زدی، افتضاح کردی و جای دیگه می گفت این کارت درست بود من قبلا هم گفته بودم... 

خیلی مسائلی که حتی سان و فر به خاطرش منو سرزنش کرده بودنو خیلی کول قبول داشت و این یعنی خیلی.... 

... توی دلم از عاطفه تشکر کردم که منو با این آدم آشنا کرد... حس زن میان سالی رو داشتم که دائم یاد جوونیاش می  کنه. منم دائم یاد 18 تا 22 سالگیم می کردم. عنفوان جوانی و خامی... . چقدر خوبه  که آدم وقتی خامه با کسایی آشنا شه که آدم باشن... بگذریم... 

دیدار واقعا خوبی بود.. آخرش اصلا دلم نمی خواست بره و من برگردم خونه. گفت دلم برات خیلی تنگ شده بود. من می خواستم همون جا بمونم چون توی این وانفسایی که هیچ کس نه میفهمه نه می خواد بفهمه اندوه مرا، پیدا کردن کسی که می فهمید غنیمتی بود که عقل حکم می کرد از دستش نده.  

امشب مسیج دادم براش که یاد دیشب بخیر. و جواب داد که یاد دیشب ها بخیر. 

هه ... اگه بخوام از خاطرات و دیوونه بازیهامون بگم 1000 تا وبلاگ لازمه... 

بگذریم... 

گذشت.. 

... 

پ.ن1: الان که یه بار نوشته مو خوندم می بینم فقط یه گزارش سرسری از اون چند ساعت اینجا نوشتم. اما واقعا توانایی شرح دادن بیشتر ازینو ندارم. این برای خودم نوشتم که بعدا که خوندم نگم اوووون همه اتفاقو توی این چند تا پاراگراف مگه می شه ادا کرد... 

پ.ن2: هیچ وقت هیچ کدوم از شعرای لاهه رو انتشار ندادم جایی. اما اینبار می خوام اینو بذارم... همیشه وقتی درس می خوند شعر به مغزی می اومد.... اینم پشت یکی از چک نویساشه... با چه خطی اونم... خب چمی دونسته که این نوشته موندگار می شه و بلا بلابلا....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد