سلام،بد نیستم. یعنی اگه نمیگفتی ماه رمضانه، یه احوالی نمیپرسیدی؟ 

لازم نیست بهانه ای که تو ذهنت داری بلند بگی که 

لازم نیست چیزی بگی،میتونی احوال بپرسی فقط، نترس کسی هم دچار توهم نمیشه 

تو از من ناراحت شی باید جوابمو بدی،اونقد غریبه نیستیم باهم. خودتم میدونی از کدوم جملت ناراحت شدم و میدونی یه حالت چطوره گفتن،پرسیدن حال یه دوست قدیمی نیست،و میدونی که حساسیتم بخاطر علاقمه 

ازاینکه گفتی گفتم ماه رمضانه. همون علاقه ای که باعث شد هیچی نگم. من زخم زبون زدم بهت؟ تازه بخاطرت شنیدم 

نمیخاد شرمنده باشی. بجای احوالپرسی تصنعی، در جریان احوال رفیقت باش 

من هستم، لازم نیست شما بگی، اگرم رودررو نبوده بخاطر حودت بوده 

غلط یا درستشو دفاع نمیکنم، ولی آره بخاطر خودت بود 

بریم پارادیزو؟ یا شمشیری 

سه شنبه خوبه؟ 

باشه، بگیر بخاب   

 .

فرداش:

.

مریم تو این 2شنبه میتونی؟ 

منم میتونم فک کنم 

خابت برد؟ بریم این 2شنبه؟ 

باشه، خوبه 

 . 

پ.ن: چند... بعد از هزار قرن. 

پ.ن2: جوابای خودمو ننوشتم... فقط حرفای اونه..

نظرات 5 + ارسال نظر
آرزو یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 01:13 ب.ظ

من نصفه گذشته هامو بیشتر دوست دارم مریم اما دیدی که امروزم رو انتخاب کردم. الان خیلی راضیم. خیلی زیاد. اما گذشته م برام شیرین تره... نمی دونم شاید چون گذشته و دور از دسترسه برام... شاید چون رویایی تر بود... شاید چون خیلی اتفاقی همه چیز زندگیم ایده آل بود. من از اون گذشته بریدم چون شاید اگه توش می افتادم دیگه به این شیرینی نبود برام. من نمی دونم تو چرا گذشته تو قیچی کردی اما من دلایلم منطقی بود. اونقدر منطقی که یادم رفت من آدم احساسی ای هستم و منطقی تصمیم گرفتن به درد یه ادم احساسی نمی خوره. به درد هیچ جای زندگیش نمی خورره. با این کارم همیشه چیزی برای حسرت خوردن دارم. چیزی برای مادربزرگ بودن!
مریم انگار که از یه حمام گرم رویایی پرتم کرده باشن تو تشت یخ. واقعیت حال اینجوریه. من الان خیلی خوشبختم. اونقدر که اینو با قاطعیت بگم. اما اون حفره ای که تو دل آدم به وجود میاد... اون نصفه ای که تو گذشته مونده...
آخ... چقدر با تو رو هستم مریم. چرا؟

مریم دوشنبه 9 شهریور 1388 ساعت 06:02 ب.ظ

یعنی عاشق این نوشتناتم... یعنیا... مریم دلم برات تنگ شده. بریم بیرون

مریم چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 01:08 ق.ظ

به آرزو: خب شاید این رسم دنیاس یا رسم زندگیه یا طز تفکر ما آدماس یا هرچیز دیگه که مهم نیست چیه... مهم اینه که لا اقل من یکی نمی دونم با اون نصفه ی گذشته چی کار کنم. اصن هیچ جایی براش پیدا نمی کنم حتی توی خوده گذشته! یعنی جاش حتی سره جاشم نیست... اما برام جالبه که تو اینجوری می گی. یعنی کاملا جاشو شناسایی کردی و الان نشستی سر اینکه کجاش اشتباه بود و کجاش درست بود و حتی حس می کنم کاملا قبول داری وقتی از روی منطقت تصمیم گرفتی بد نشد، اما خب شاید اگه این کارو نمی کردی بهتر بود... درست برداشت کردم؟؟
به هر حال تصمیم گرفتم بشینم سلسله وار رو اتاقایی که برام افتاده فکر کنم و کلی لیل و شاید هم توجیه براشون پیدا کنم. انگاز که گذشته شده باشه یه پازل خیلی تیکه و من باید بچینمشون سر جاشون....
شاید چون من مال گذشته تم باهام روراستی....

مریم چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 01:10 ق.ظ

به مریم:
مریم خانوم خیلی نامردی که خودت نمی نویسی.... نمی گی شاید یکی این طرفا باشه که با خوندن نوشته های خودت این حس بهش دست بده؟؟؟
مریم بریم... قبل از این کامنتت چند روزی بود که می خواستم برات بزنم دلم برات تنگ شده اما نمی دونم چرا فکر می کردم کار بی مزه ایه.....
تو ماه رمضون یا بعدش؟

ارزو چهارشنبه 11 شهریور 1388 ساعت 09:40 ق.ظ

منم نمی دونم با اون تیکه گذشته چی کار کنم. تیکه ای که با زندگی امروزم جایی براش ندارم. تیکه ای که دوسش دارم اما باید پنهانش کنم به هزار و یک دلیلی که تو کامنت دونی یه وبلاگ نمی تونم بنویسم. باید گفته بشه و فهمیده بشه. تو یه جای واقعی تر...

تورو نمی دونم اما من وقتی چیزی رو نمی دونم چی کار کنم ولش می کنم.
کار خوبی نیست. تو نکن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد