می گفت و می گفت و من فقط مونده بودم که چقدررررررر سانی رو محرم دونسته که داره این حرفا رو با وجود غرور مسخره ش بهش می زنه. گفت هنوزم که می گردم اشتباهی تو عملکردم پیدا نمی کنم. گفت تمام باورام زیر سئواله. گفت مسخره س که هنوز هر روز صبح که از خواب پا می شم فقط یه اسمه که تو سرم می چرخه. خنده ش گرفت گفت توی دستشویی که دارم به صورتم آب می زنم همین جور خودمو فحش می دم. می گفت بیشترین کاری که می شه کرد اینه که مرور خاطرات نکرد که می دونی ن م ی ش ه .... خیلی رله بین حرفاش اسم منو می آورد که مثلا آره فلان دوستم که مریم می شناسدش ال و بل. یا مثلا مریم درباره ی امیر چی میگه تازگیا. و من از اینکه بعد از هزار سال اسممو از زبونش میشنوم ... من فقط لبخند می زدم. ازون لبخندا که جان توی سریال الی مکبیل وقتی خل می شد روی صورتش حک می کرد. این کارو می کردم که سانی فکر نکنه چیزیمه و قطع کنه.

الان هم ابی داره میخونه که آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه. 

 

...  

 

با دستای رفاقتت، تاریکی وحشت نداره، نوری که حرف آخره به قصه مون پا میذاره، حیفه که شهر آئینه سیاه بشه حروم بشه ، قصه تو قصه من اینجوری ناتموم بشه

آهای آهای یکی بیاد یه شعر تازه تر بگه ، برای گیس گلابتون از مرگ جادوگر بگه، از مرگ جادوگر بد که از کتابا می اومد
.. 

جادوگره بد دیگه خود منم... کتابا کجا بودن...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد