وای باران باران

امروز عصر که مامانو گول زدم و موبایلشو گرفتم و به موبایل سیسترم زنگ زدم. بعد یهو برادرم برداشت. ده دقیقه باهاشون حف زدم و احساس می کردم از دلتنگی هر آن ممکنه روحم از تنم جدا شه. می گفتم چرا تو برداشتی می گفت آخه اون رفته تو آشپزخونه هیچی هم نمیاره بخوریم. بعد سیستر از اون ور داد می زد ناتلا و چایی و ال و بل آوردم خورده. بعد سیستر که گوشی رو گرفت ادامه ی سوغاتی ها مو برام لو داد و من هی شرمنده شدم و برادرم از اون ور هی بشکن می زد. من یکی شاهد تمریناش واسه ی بشکن زدن بودم! ازون بشکنا که با انگشتای دو تا دسته ها! خدایا شکرت واسه اون چند دقیقه ی خوب... 

اینو نگفتم که امسال سیزده بدر چقدرررررر خوش گذشت؟ حمومک یه روستای خیلی کوچولوئه جنوب تهران. من نمیدونم چرا یکی از فامیلای ما اونجا زمین خریده ولی هواش فوق العاده بود و همسفری ها ماااااااااااااااااااااااااه. از او تا آخر زدن و خوندن و من یکی که یه ذره اولش غریبی کرده بودم آخرش دیگه دل نمی تونستم بکنم از جمع! تازه عمه م 50 تا شاخه گل رز از گلخونه ی اونجا گرفت و بین همه مون تقسیم کرد. حالا بیکار که می شیم یاد اون روز و کارایی که کردیم می افتیم و از ته دل می خندیم :)))))))))) 

.. 

شنبه رفتیم دانشگاه. با سانی و فرناز. خدا رو شکر که تنها نبودیم چون هیچ کدوم تحمل اون دوتا خیابون وزرا و بخارست و میدون آرژانتینو تنهایی نداشتیم... گوشه گوشه ی این جاها پر از خاطراتی از اونایی که رفتن. لاهه، مجید، امیر. از جلوی محل کار مجید توی میدون آرژانتین که رد شدیم یاد اون روز افتادم که تنها بود و دیدمش و حال فرنازو از من می پرسید. دلم براش خیلی می سوزه. دیگه سنش از این حرفا گذشته بود ... 

گاهی بغضم می گیره. اما چاره ای نیست. اصن کی از بازی روزگار خبر داره؟ هیچ کی. هر اتفاقی ممکنه بیفته. نویسنده یه تئوری ای داشت که عشق ناخالصی داره. امروز یاد تئوریه افتاده بودم. و یاد خودش و اینکه بدون وجود لاهه هیچ کدون ازون آدما دیگه منو نخواستن. نویسنده، چند، مستر گل. مهم نیست. شاید اینجوری بهتره. ... 

امروز با مص رفتیم نقاشی و من باز ریفرش شدم. خدایا شکرت یه خونه از ابیانه تمرین کردم. خیلی خوب بود می خوام هفته ی دیگه بکشم. 

راستی چرا من دیگه شعر نمی نویسم؟؟؟ حالم که بهتر بشه دفتر چه ی شعرایی که لاهه می گفتو میارم می نویسم اینجا.

نظرات 4 + ارسال نظر
مریم پنج‌شنبه 20 فروردین 1388 ساعت 07:22 ب.ظ

سلام مریم. سال نوت مبارک. وای منم بعضی وقتها دلم برای خواهرم اینقدر تنگ می شه.
مریمی منم دوباره می خوام نقاشی کردنو شروع کنم... وقتایی که نقاشی می کشم آرامش پیدا می کنم.

نرگس شنبه 22 فروردین 1388 ساعت 01:33 ق.ظ

خواستید نقاشی کنید منم صدا کنید تو رو خدا...

مریم شنبه 22 فروردین 1388 ساعت 10:44 ب.ظ http://chakaavak.blogsky.com/

از مریم به نرگس: شما برو فعلا به کارات برس بعد عروسی ببینم پیدات میشه بیای نقاشی یانه:دی

مرمری ما کلی دلمون واسط تنگ شده. می گم یه نقاشی کشیدمااا نمی خوای ببینیش؟

iranpix پنج‌شنبه 27 فروردین 1388 ساعت 11:57 ق.ظ http://iranpix.blogfa.com

با سلام
منم آپم
حتما سر بزن
کلی عکس از جومونگ و دوستاش گذاشتم . حتما بیای و ببینی
اگر خواستی بیای ببینی
کپی هم کنی عیبی نداره!!!
با ذکر منبع
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد