با خودش حرف می زند

هی گفتم بذار دله باز شه بعد بیام بنویسم اما نشد که نشد. حوصله م سر رفته چقدر فیلم ببینم و جلو تلویزیون ولو باشم؟ طبق معمول عید تنهام. البته خواهرم چند روزی اینجا بود و طبعا روزایی که اون بود روزای بهتری نسبت به الان بود. و حالا رفته و برادرم هم که زودتر رفت.. من اینو می دونم که وقتی آدم ازدواج می کنه نامبر وانه زندگیش تغییر می کنه چون یه بار پسر خاله م به دختر خاله م گفت. و این انتظار بی جاییه که مثلا من بخوام اون شوهرشو ول کنه و تمام عید بمونه پیش من. یا اون یکی بی خیال زنش بشه و بشینه ور دل من. اما گاهی تنهایی به آدم زیاد فشار میاره دیگه. حالا شاید یه کمی (فقط یه کم) بتونم درک کنم چرا بعضی آدمای تنها سگ میارن. 

دلم گرفته گاهی یاد لاهه می افتم اما چه می شه کرد؟ اصن کی می فهمه؟ هیشکی. سان می گه تو اصن از وقتی این اتفاق افتاده یه بار هم نشستی حرف بزنی ببینیم اصن چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟ واقعا واقعیت خوبی و اشاه کرد. چرا من با هیچکی حرف نزدم؟؟؟؟ فقط و فقط جوابش می تونه خلیت باشه. الان هر کی بود زمین و زمان رو به هم دوخته بود که من دپم و چی کار کنم و ال و بل. اما من فقط سعیم این بود که خودمو شاد نگه دارم و دریغا که نمی دونستم که باباااااااا زورکی که نیست... اصن آدم تا نره توی غم و تجربه ش نکنه که نمی تونه شادی رو توی دلش راه بده. می تونه؟ آخرای اسفند یه روز رفتم وزارت علوم دم پل مدیریت اونجاها دیگه از خلی نی ناش ناش گوش می دادم! وسط چمران توی خط سرعت داشتم مسیج می دادم به نویسنده. آخه یهو یادش کردم. اما بهش نرسید... شاید بازم رفته تو غارش. شایدم خدا نخواست که من تخلیه شم. 

اصن چند وقته هی تصمیم می گیرم دروغ بگم بعد منصرف می شم.

نظرات 4 + ارسال نظر
حمیدرضا جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

یک !

[ بدون نام ] جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 11:28 ق.ظ

آهان !

حمیدرضا جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 11:31 ق.ظ

وااااایییی ؟ دروغ ؟؟؟؟ چییییی ؟ هااااااا ؟ طرف شما فلفل نمیریزن مگه ؟ .......

حمیدرضا جمعه 14 فروردین 1388 ساعت 11:32 ق.ظ

دنیا داره می خنده اگه تو بخندی خندشو می ببینی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد