تخلیه

بی بی سی فارسی. فیلم آرامش با دیازپام ده رو نشون داد. من رو برد به تمام روزهایی که می شه اسمشونو گذاشت زندگیه با لاهه. 

من از برادرم ممنونم. اون ذهن منو طبقه بندی کرد. شاید فکر کرد که من بهش دروغ می گم. اما من هرکاری کردم نتونستم همه چیزو بگم. و فقط امیدوار بودم که اون می فهمه که من نمی تونم بگم و امیدوار بودم که اصن احتیاجی به گفتن نباشه. اون ذهن منو طبقه بندی کرد. جوری که خودش فکر می کرد درسته و من حتی ازش ممنونم. چون خودم هر چقدر تلاش کرده بودم نتونسته بودم این کارو بکنم. 

آرامش با دیازپام ده. روحم از این بدن جدا شد و رفت میدون انقلاب. تمام خیابونای اطرافشو قدم زد. یه نم بارونی هم انگار می اومد. از کتاب فروشی نیک گرفته تا پورسینا و نیکو و فرانسه. به فرانسه که رسید دیگه فقط یاد لاهه نبود که بود، نویسنده اضافه شد. هم شب که منه بدبخت چایی خوردم. سینما سپیده با اون فیلمه که نوشته بود آهنگساز محسن نامجو و ما وسطاش پاشدیم. 

چی می گم. از بس ننوشتم شاید به قول خودم تخلیه ی نوشتاری لازمه. فکر می کنم که اون روزا واقعا خوب بودن. ولی منه الان، با (به قول مص) این جهان بینیه الانی، حتما چیز دیگه ای رو انتخاب می کنم نه اون روزای خوبو... آخ راستی روحم از دم صف تاکسی تجریشم گذشت. همیشه طولانی و ترس ناک. ترسناک واسه اینکه آخرش باز دیر می شه و هوا تاریک می شه و من از تجریش تاریک بدم میاد... 

وای چه دلم هوس جوونی کرد. من کی پیر شدم؟ اون روزای خوب جوونیام بودن. بابا گاهی می گه بیا از جوونیامون حرف بزنیم! شوخی می کنه آف کورس. اما من الان فقط به چشم جوونیام بهش نگاه می کنم. 

محسن نامجو هم مال جوونیای منه. طره را تاب نده تا ندهی بر بادم.

دیروز احضار روح کردیم. پدربزرگم که من ندیدمش گفت مریم گله. همه کف کردن. کی فکرشو می کرد من یه روز پاشم با مامان برم دوره و احضار روح کنم و ملت از روحا بپرسن مریم کی شوهر می کنه؟ اسم شوهرش چیه؟؟؟ روحه گفت اسمش نیماس. منم گفتم نیما شوهر مصه. پدر هر کدومشون که می اومد یه فصل آبغوره ای بود که گرفته می شد.

.

گذشت. روزهای بدون لاهه داره می گذره. من بیشتر نگران این بودم که دیگه هیچ کس مثل اون منو دوست نخواهد داشت. اما مهم نیست. نداشته باشه. 

تخلیه ی نوشتاری شدم؟ نشدم؟ شدم؟ نشدم؟

نظرات 5 + ارسال نظر
نبیل سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 11:58 ب.ظ http://nbl.blogsky.com/

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری اگه با تبادل لینک موافقی منو بنام مدل لباس وعکس لینک کن وخبر بده که من هم این کار رو کنم

نبیل سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 11:58 ب.ظ http://nbl.blogsky.com/

آرزو چهارشنبه 14 اسفند 1387 ساعت 10:04 ق.ظ

خیلی حیفه... مهم نیست ها گاهی تا حد مرگ آدمو خفه می کنن... وقتی که مهم ها اتفاق می افتن...

Shadi جمعه 16 اسفند 1387 ساعت 05:36 ب.ظ http://weblogvar.persianblog.ir/

cheghaaaaaaaaaaadr in jomlat ghashng bood:

من بیشتر نگران این بودم که دیگه هیچ کس مثل اون منو دوست نخواهد داشت. اما مهم نیست. نداشته باشه.

delam khast geryeh konam.

مریم شنبه 17 اسفند 1387 ساعت 12:50 ق.ظ

سلام نازنینم. نمی دونم چی بگم... راستش می دونم حتما صلاحی بوده.
راستی منم هر وقت لاست رو می بینم یاد تو می افتم:) نمی دونم چرا ولی فکر کنم چون اولین بار اسمش رو از زبون تو شنیدم...
دوستت دارم برات آرزوی خوب دارم. کاری داشتی بگو دخی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد