سهم من این تابستون شد یه حوض آبی با سه تا بوته گل رز کنارش و یه باغچه ی گنده پر از سبزی خوردن و درختای گردو و سیب و زرد آلو. یاد حرف نویسنده می افتم که می گفت آدم وقتی هیچکاری توی تهران نداره (با تاکید فراوان روی هیچ!)، دیوونه س نزنه بیرون! افغانیا اسمای جالبی دارن. یه دختر کوچولوی مو بور رو در نظر بگیر که تنها اشکالش این بود که آدم دلش می خواست بگیردش صورتشو خوب بشوره! اسمش شبستان بود. اوووووووخی! چقدر اسمشو دوس داشتم. ظاهرا در نبود من قرار مدار هایی در دست تنظیم بوده که .... ! آقا هفته ی دیگه بریم. خب؟ صبح بریم دیگه سارا یه روز مرخصی بگیر! آخه شب کمه! از دست شما آدمای مفید! (الان سارا رسما فحشم می ده!). باشه پس؟
حالا شاید تا هفته ی دیگه انداختنم بیرون... خدا رو چه دیدی!
همینو بگو...ادم اینقدر مفید ایششششششششششششششش... هفته دیگه هر موقع بگید من میاما...گفته باشم.... فقط شنبه یکشنبه سه شنبه بعد از ظهر نیستم به کل ... این بود برنامه من :)... سارا اگه نشد بگو بیایم شرکتو بریزیم بهم بعد تو بگو ما دوستات بودیم اونوقت مطمئن باش بیرون ات می کنن
:)) نرگس تو باهوشی...! واقعن باهوشی!
هیچوقت شک نکن این دیس ریسپکت... جدی می گم