Take Care ... It's Such a Lonley Sky

امروز صبح عجب هوایی بود ... زود پاشدم به عاطفه گفتم پایه ی پارک هستی!؟ اونم که پایه! رفتیم جاتون خالی کلی اکسیژن ریختیم تو این ریه ها ... در ضمن عاطفه هم داغون بود! یه ذره به مشکلاتش رسیدگی کردیم! من الان دوباره احساس بهزیستی بودن بهم دست داده! آخه دیشب هم کلی برای دختر دوست بابام که امسال کنکوریه بهزیستی شده بودم! عجیب منو یاد جوونیام می ندازه! تو عید هر روز می رن مدرسه تا شب! قرار شد امروز یا فردا هم براشون چیپس و ماست بردارم ببرم مدرسه شون بخورن! خیلی دلم براش می سوزه ... خیلی. دیشب هی می گفت که من هنوز هیچ کدوم از کتابامو تموم نکردم. بهش گفتم من اون سال در چنین روزی اصلا هنوز نمی دونستم می خوام زنده باشم یا نه! حالا تو می گی کتابام رو تموم نکردم؟! دیگه از من که بدتر نیستی ... قبول می شی.

هزار بار هم تکرار کردم که هیچ خبری نیست اون ور کنکور، تو سعی کن اون چیزی که دوست داری رو فقط انتخاب کنی ... خیلی هم سعی کردم مثل همه ی حرفایی که این روزا می شنوه تکراری نباشم! اما فکر کنم بودم! ... می خواد علوم ارتباطات قبول شه یاسی ... می گه می خوام خبرنگار شم! به نظر من که جسارتشو داره! ولی الان داغه ... بگذریم! من در این زمینه هیچ حرف جالب و خوبی ندارم بزنم ... دیگه شماها که می دونید ...

الان هم هیچ خبری نیست. عجب عیدیه امسال! خودمونیم دیگه! ... فکر کنم فردا می ریم دماوند ... سیزده بدر هم امسال باید بریم مهرشهر ... یک برنامه ی از پیش تایین شده که فکر کنم جالب ترین اتفاقی باشه که داره تو عید برام رخ می ده (دیگه خودتون بخونید تا آخرش! ... عجب عیدی!) ... البته خودم مسئولیت این «عجب عیدی» که می گم رو قبول می کنم! می دونم تقصیر خودمه! ... پارسال همین برنامه ی سیزده بدر تو دماوند برگزار شد ... بدبختی هاش مال ما بود! بشور بساب و جمع آوری هاش! امسال خوشبختانه ما هم مهمونیم! خدایا شکرت!

پ.ن: دوستای مجازی ... دلم براتون تنگ شده ... چه اونایی که می بینمشون و الان خیلی وقته ندیدم، چه اونایی که فقط نوشته هاشونو می بینم ... دلم خیلی براتون تنگ شده/

نظرات 6 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 02:34 ب.ظ

یهو دیدی فردا هم رو تو جاده دیدیم ها!! ماهم قرار شد فردا بریم دیگه...
میگم بهزیستی شدم دیگه چه صیغه ایه... کلی خندیدم... با حال بود... حالا یه وقتی هم واسه ما بذار... امروز همه میگن هوا خوبه...من هنوز بلند نشدم برم پنجره رو باز کنم ببینم چه خبره..جای منم نفس بکش

سارا چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 06:02 ب.ظ

مریم جان آسوده بران که ما بیداریم...! شما برو ما حواسمون به تهران هست... تا بیای آب از آب تکون نخورده!!! فقط می سپارم یه کم بارون بیاد...
آسوده بران که ما بیداریم‌!!!

مریم چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 09:10 ب.ظ

واااااای مریمی چه بامزه بهزیستی شده بودی!!! منم هراز گاهی کمیته امداد برای خواهری می شم:))))))
ای شیطون دوباره رفتی پارک؟؟ حالا ببینم دویدی یا فقط هوا خوردی؟ هر کاری که کرده باشی امیدوارم همیشه شاد و خرم باشیییییییییی عزیزم. خوش بگذره.

حسین چهارشنبه 9 فروردین 1385 ساعت 10:34 ب.ظ http://0-1-2.blogfa.com

کدوم پارک رفتین؟
دلتنگی هم خب ....

اشکان جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 01:43 ق.ظ

خوش بگذره .
من هم چند روزی میرم غروب(غرب+جنوب) ...حمام آفتاب بگیرم...
پز هم بلد نیستیم بدیم....هی!
جای ما رو هم خالی کنید.

خوش بگذره الزاما :)
شما جای ما رو خالی کنید!

یاشار جمعه 11 فروردین 1385 ساعت 05:46 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

این علوم ارتباطات چقدر طرفدار داره بین انسانی ها!!

وای سال کنکور رو نگو که اعصابم خورد میشه راستی من امسال باید برای کارشناسی بدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد