سارا حرفای خوبی زده بود که خواستم همین یکی دوتا خواننده ی اینجا هم ازش محروم نمونن ...

« تصمیم خودتو بگیر! تو هم خود تحلیلی رو بر خودت حروم می کنی و هم روزانه نوشتن رو... حالت بعدی می شه همین پست اینبارت‌! یعنی هر چند وقت یه بار بگی حس نوشتن نیست !...

ما حس رو نمی ذاریم نفس بکشه... اونوقت می شینیم می گیم حس عزیز! کجایی که یادت به خیر...! (یه نکته دیگه هم هست... حس از آسمون نمی آد!... حس رو باید پر و بال داد!... حس رو باید متولد کرد و گذاشت رشد کنه...)

به قول اون دوست غیبگو، هر چی می خوای بگو که هر چی می گی خوبه :) »

....

با تشکر فراوان از مهندس سارای عزیز! (ترم آخری بذار یه ذره اذیتت کنیم!) ... کاملا موافقم که حس رو نمی ذاریم نفس بکشه بعد می شینیم براش مرثیه سرایی می کنیم (کاری که خوب بلدیم ... ) اما خودت کلاهتو قاضی کن ... این حس هایی که ازش حرف می زنی و می زنیم تا حالا چقدر باهامون یار بودن؟ ... وقتی نباید می بودن، خیلی پر رنگ و پر انرژی، بودن ... و وقتی باید می بودن، ...... دستمون مونده تو حنا ... این می شه عکس اون چیزی که تو گفتی «حس رو باید متولد کرد» ... حالا هی من نوعی زور بزنم که حسم بیاد ... وقتی دست من نیست ... بی فایده س ... اینا همه ش حرفه  ... به قول خودت یه چیزی این وسط مسطا باید جا به جا شه ... نمی گم همه چیز سر جاش باشه ... من خودم به شخصه با نظم و ترتیب میونه ای ندارم ... لازم نیست همه چیز سر جاش باشه ... فقط شاید باید جای بعضی چیزا عوض شه ... بعضی چیزایی که شرایط همه چیز رو این قدر بغرنج جلوه ندن که یکی مثل من تو کشف حس هاش و حالتهاش وا بمونه ...

شاید دارم هذیون می گم ... منظورمو شاید نتونم برسونم ... این خصلت جدیدمه ... گفتم که بدونید.

پ.ن از همین مهندس بی نظیر: هیچ چیز نمی تونه مطمئن تر از سرمایه گذاری روی زمان حال باشه...

 

نظرات 9 + ارسال نظر
سارا چهارشنبه 24 اسفند 1384 ساعت 11:09 ب.ظ

من از دست تو چه کنم مریم !

می دونم چی می گی... این تضاد بر سر وجود و عدم وجود حس برای خیلی هامون آشناست... دقیقا همونی که گفتی... وقتی می خوایمش نیست و وقتی نمی خوایمش هست...
می دونی... گاهی ما آدمها خیلی از خودمون دور می افتیم... فرو رفتن در قالبی غیر از اونچه که هستیم، انگار دیگه مد شده... می دونم که نقاب زدن اولش به زور به آدم تحمیل می شه... تو بگیر از سر جبر روزگار... از سر واکنش های غریزی... از سر هر چی... ولی به یه جایی می رسیم که یادمون می ره ما واقعا اونی که نشون می دیم نیستیم... یادمون می ره ما واقعا چی هستیم...

حالا من بهت می گم دختر خوب... به حست اعتماد کن... اون وقتی که حست چیزی رو طلب می کنه، همون وقتیه که اگه خود واقعی ات هم بود همونو طلب می کرد... اگه این قالب و این نقاب نبود همون کار رو می کردی... البته که گاهی باید جلوی احساسات وایساد و به نحوی کنترلش کرد... ولی نه اینکه به حست (به خودت) بگی غریبه... یادت باشه کی صاحبخونه اس !!!
و اینکه می گم حس رو باید متولد کرد یعنی که خودت خودتو خوب می شناسی... می دونی چه کاری بیشتر سر حالت می آره !... تو با خودت دوست باش... خودتو عمیقا بشناس... هیچوقت دستت تو حنا نمی مونه ! ;)

امضا: همون اصغر عشقی !! (که تا آخر عمرش هم ازش یه مهندس درست حسابی در نمی آد!...)

پی نوشت: ببین مریمی... ما آدمایی نیستیم که به جای ابراز مستقیم نظرمون (هر قدر مخالف نظر بقیه)، با موبایلمون بازی کنیم... :)

مریم چهارشنبه 24 اسفند 1384 ساعت 11:32 ب.ظ

مریم جونم آدما پر از تناقض و مسائلی هستن که فکر می کنن بی موقع سر برداشتند ولی بعد از گذشت زمان می فهمن همین بی موقع بودنها باعث پیشرفته شون شده...
به به این سارا خانوم چه حرفای قشنگی می زنه... الحق خانوم مهندسه.
شاد باشی عزیزم.

نرگس پنج‌شنبه 25 اسفند 1384 ساعت 01:58 ق.ظ

میدونی فقط از یه مهندس میتونه این کارا بربیاد...
این من نوعی گفتنت منو کشته مریم... !!!!
این قضیه کشف کردن احساس...شده یه معزل برای من نوعی!!! میدونی مریم...اصولا همه چیز باید سر جاش باشه...با اینکه میگی موافق نظم و ترتیب نیستی اما اینا بخاطر اینه که ما میخوایم به موقع احساسمون کار کنه...سر جاش... که البته درستش هم همینه... این نظم عین صبح به موقع بیدار شدن..به موقع سر کار و کلاس بودن..به موقع درس خوندن و غذا خوردن نیست...این نیازمند یه ساعت طبیعیه... یه ساعت ذاتی... میدونی ..کوک این ساعته بهم میخوره بعضی وقتا...بد هم نیست... اگر بهم نخوره یادت میره که ساعتی هست و باید هرجند وقت یه بار کوکش کنی یا گرد و خاکش رو پاک کنی...اگر هم نگاه کنی میبینی همیشه و همه روز هم از کار افتاده نیست....یعنی همین که تو میتونی یه جایی خوشحالی وناراحتی ات رو نشون بدی...یا طوری عمل کنی که تو اون مقطع درست بوده نشون دهنده اینه که ساعت احساست داره عین چی کار میکنه... پس نگران نباش

خودم پنج‌شنبه 25 اسفند 1384 ساعت 09:13 ق.ظ

هر کدومتون اومدین یه ور ماجرا رو گرفتین بلند کردینش رو پا ... مرسی ... بذار فکرامو بکنم ببینم چی می خوام بگم!
...

اما من الان تو کف پی نوشت سارام .... ببینمت! منظورت همینیه که من دارم بهش فکر می کنم؟؟

حسین پنج‌شنبه 25 اسفند 1384 ساعت 11:51 ب.ظ http://0-1-2.blogfa.com

راستش چی بگم؟

اشکان جمعه 26 اسفند 1384 ساعت 03:45 ق.ظ

سلام:
من باید بعدا دوباره بخونم ...الان چیزی متوجه نمیشم...هیچی...ببخش.
شاد باشی.

یاشار جمعه 26 اسفند 1384 ساعت 06:42 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

با سارا موافقم آخه اگه حس رو متولد نکنی اون چرخ می مونه و خود آدم فلج می شه.

سورنا جمعه 26 اسفند 1384 ساعت 06:44 ب.ظ

حس رو می شه متولد کرد ...مث زایمان می مونه ... منتها می تونی خودت قابله ی خودت باشی .... و می تونی از یکی بعنوان قابله کمک بگیری .... حس رو بوجود می آری و خودش چند سالی کار آدم رو راه می اندازه .... شاید به اندازه ی یه عمر ...

سارا شنبه 27 اسفند 1384 ساعت 07:42 ب.ظ

در مورد بالا سمت چپ: چشم !!!

در مورد پی نوشت کامنت قبلی: چطوره من بدونم تو به چی فکر می کنی بعد جواب بدم !!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد