Lost in thought and lost in time

وااااااای خسته شدم از زندگی تو این شهر! هیچ چیز اونجوری که باید باشه نیست! مردم دلشون می خواد تو خیابون همدیگه رو محاکمه کنن ... بعضاً اعدام رو هم پایه ن ... خسته شدم! امروز از صبح تا شب دنبال بدبختی بودم ... کارهای نکرده! گوشت بخر! سبزی بخر! برو بانک! برو خشکشویی! ... چقدر زندگی خرج داره ... می دونستم اینو اما اینجوری لمسش نکرده بودم ... ۴ تا بسته گوشت ۵۰ هزار تومن ... فرض کن! کار به جایی رسید که می گفتم کارد بخوره این شکم ... گوشت می خواد چی کار! ... مردم هم عین شتر می رن ... چه سواره چه پیاده ... یعنی بازم ۱۰۰ رحمت به شتر ... تو بگو یک ذره ملاطفت ... یک ذره گذشت! اصلا و ابدا ...

وسط کارا، برای دل خودم اومدم برم شهر کتاب ... هنوز کامل پارک نکرده یه آقاهه که باید خودم متوجه می بودم که پارکبانه یه دونه از این قبض ها انداخته تو ... !! برش داشتم دیدم یک ساعته س ... گفتم من کارم نیم ساعت بیشتر طول نمی کشه ... گفت ما امروز فقط یک ساعته داریم! فرض کن! گفتم یعنی یکی نیم ساعته بخواد باید چی کار کنه؟ گفت دست ما نیست خانوم هر قبضی بهمون بدن همونو می دیم! ... حوصله ی کل کل با این یکی رو دیگه نداشتم! بگذریم که کارم یک ربع هم طول نکشید! به مامان جان گفتم دیگه این کارها رو به من نسپر! می گه شماها چرا اعصاباتون اینجوریه!؟؟

همیشه بدم نمیومده یه شهری به جز تهران زندگی کنم ... اما یاد بوی گند روی سی و سه پل اصفهان که می افتم . . . !!! هوای شرجی شمال هم فوقش ۴، ۵ روز قابل تحمله ... جاهای دیگه هم که ... ! شاید اگر از دماوند خاطره ی بدی نداشتم خوب بود ... اما اونجا هم مردمش اصلا قابل تحمل نیستن ... زرنگ بازی تو ذاتشونه ... اصلا دلم میخواد یه شهر تاسیس کنم! ... نه بابا! چرت و پرت می گم! :))

هوس کردم فردا صبح برم پارک بدوم!!! خدا کنه عاطفه پایه باشه ...! به یاد قدیما!

پ.ن۱: این عنوان ... فکر کنم شرح حال خیلی هامون باشه ... نه؟

پ.ن۲: تولدت مبارک سورنا جان! :) ... (به این می گن سو ء استفاده از احساسات رقیقه!)

نظرات 3 + ارسال نظر
سارا جمعه 5 اسفند 1384 ساعت 05:44 ب.ظ

آره این عنوان خوب شرح حاله... برای من که خوب...

مامان راست می گه...! شماها جرا اعصاباتون اینجوریه !...

می گم... کی رفتی شهر کتاب؟... ندیدیم همدیگه رو... آدم لذت می بره این هماهنگی رو می بینه :)

مریم دوشنبه 8 اسفند 1384 ساعت 05:30 ق.ظ

عزیزم اگه یه شهر بزنی که عالی می شه.... این یکی رو پایه ام!!!! امروز چیزی که تو کل دنیا دنبالشن چیزهای سنتی هست... یه جورایی تو دنیای مدرنیسم غرق شدیم نمی دونیم چی می خواهیم... شاید همه کارای جدید دنیا به یاد قدیما باشه...
دوست دارم.

یاشار دوشنبه 8 اسفند 1384 ساعت 08:02 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

نمی تونیم.
حسابش رو بکن بری تو یه شهر که گوشت ارزون تر باشه مثل هر شهرستانی ولی مردمش از تهران هم شترتر و تازه آخر سر نمیتونی بری شهرکتاب.

ولی اگه شهر تاسیس کردی منم میام همون جا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد