هه !

سامولیکم! چه خبر؟ خوب ما رو فرستادین خونه ی بخت ها! (مراجه شود به چند کامنت آخر پست قبل!) غافل از اینکه همین جا بیخ ریشتون هستیم! و به عبارتی تا شماها رو یکی یکی نفرستیم زیر خاک ... ای وااای... نه... ببخشیدددددد! تا شماها رو یکی یکی نفرستیم خونه ی بخت، خودمون جایی تشریف نمی بریم! و هستیم دور هم! :)

حالا یه چیزی بگم بخندیم دور هم! :)))) آقا ما رفته بودیم روز عاشورا یه جایی که پدر دوست بابام یا همون پدربزرگ صالحه اینا! قدیم ها خیلی اونجا برای خودش کسی بوده و خلاصه مراسم که تموم شد خبر رسید که عکس پدربزرگشون رو با کراوات زدن به دیوار اونجا! فرض کنین! چقدر خنده دار!! حالا بیچاره خیلی وقته فوت شده ... نسیم اینا اشک تو چشمشون جمع شده بود و منم هی می گفتم بریم ببینیم! تو این گیرودار بودیم که یه هو یه خانومه اومد جلوی من و گفت عزیزم شما چند سالتونه؟؟!!فرض کن! اون وسط! من همین طوری موندم! خانومه دید بربر دارم نگاش میکنم رو کرد به خانوم دوست بابام و گفت دختر شمان؟ اونم گفت بله!!!!! گفت چند سالشونه؟ گفت دوازده !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! مااااااااا! نسیم اینا از خنده غش کرده بودن! پاشدن رفتن اون ور و د (به کسر دال!) بخند! حالا زنه مگه ول می کرد! باورش شده بود من ۱۲ سالمه! می گفت برای برادرم می خوام ۲۱ سالشه ...یه ذره فکر کرد و گفت: سنشونم می خوره!!!!!!!!!! می تونم شماره ی خونه تون رو داشته باشم؟ در این لحظه نسیم و خواهرم از خنده منفجر شدن! فرض کن! روز عاشورا! وسط مردم! همه چپ چپ نگاشون می کردن! اما خداییش دست خودشون نبود! خانوم دوست بابا جان فرمودن که نه خانوم می گم که بچه س! همه ی این حرفها رو زیر نگاه جدی مامانم می زد! زنه هم ول نمی کرد! مگه می رفت؟! نسیم اینا دیگه مرده بودن! من فقط هنوز تو کف اون ۱۲ هه بودم! حالا می گفتی ۱۶! چرا آخه ۱۲!!!!!! منم اومدم طرف نسیم اینا! مسخره بازی شروع شده بود! ول کن نبودن! هی می گفتن حالا سر و وضعشم بد نیست ها! لگد نزن به بختت!

ببین اصلا خود خدا نخواست ما روز عاشورا یه ذره ناراحت باشیم! دیگه تا آخر شب اینا داشتن به من بدبخت فلک زده می خندیدن! چند وقت یه بار هم نسیم می گفت آخه آدم اینقدر خنگ! به این گنده بک (منو می گه ها!) میاد ۱۲ سالش باشه؟؟! ... آخه زنه باورش شده بود! نه حالا واقعا! آدم اینقدر خنگ؟؟؟؟؟ :))) ولی یه چیزی مونده تو دلم که ای کاش می گفتم بهش! آخه شما بی جا می کنین پسر ۲۱ ساله تون رو زن می دین. ای واااای ... همین کارها رو می کنن آمار طلاق می ره بالا دیگه! منم که حساس رو آمار! همه ی آمارا باید در حد نرمال باشه! اینا نمی ذارن!

بنده می خواستم بیام اینجا د (به کسر دال!) غر بزن! اما خب حالا باشه بعدا ... !

پ.ن: جریان این مژگان چیه؟ چقدر مدل کامنت گذاشتناش آشناس! D;

پ.ن۲: اشکان جان! ربط اون عکسها به کافه نادری این بود که توی کافه نادری گرفته شده بودن! ولا غیر :)

نظرات 4 + ارسال نظر
سارا جمعه 21 بهمن 1384 ساعت 02:22 ب.ظ

به به !!! می بینم که زودی سر و کله ات پیدا شد‌!!! می گم، این حس ششم ماها هم بد کار نمی کنه ها... همچین بی ربط دلمون شور نمی زد‌!!!... البته ما که ادعایی تو حس ششم نداریم... بعضی ها یهو هول نشن !!! :))

نرگس نظرت چیه؟ من می گم بد فکری نیست... اگه مریم دوازده سالش باشه منم بشم چهارده ساله... به نظرت کسی باور می کنه؟ :)))))) مریم، نکنه باد زنجیر کسی خورده بهت اینجوری اشتباهی متبرک شدی؟!!! :))

اینجوری نمی شه... من و نرگس باید با هم صحبت کنیم... بعدا نتایج رو اعلام می کنیم !!!

نرگس جمعه 21 بهمن 1384 ساعت 04:03 ب.ظ

اها خوب شد سارا این اخر خط سوم رو اومدی...دی:)) اصولا کسی نمیتونه به حس ششم ابانیها شک کنه... دیدی...دیدی... من یه چیزی میدونستم... این مریم یهو غیب نمیشه.... من تجربه دارم!!.هرچی باشه چند تا چادر بیشتر پاره کردم... دی:))) البته اگه تو بشی چهارده ساله من میشم شونزده ساله دیگه...اره... ولی اینو دیگه همه باور میکنند... میگم... چیزه... من میگم این خانواده احتمالا یه کم تو ای کیو مشکل داشتند دیگه هرکی تو رو ببیننه مریم جان میفهمه تازه رفتی تو هشت سال... چه جوری باورش شده که اینقدر بزرگی... اختلاف سنی اتون لامصب زیاده وگرنه یه فکری میکردیم...دی:))))))) بعدشم واسه چی واسه اشکان توضیح دادی...مژگان که میدونست خودش میرفت توضیح میداد واسه داداشش....
اها ...سارا...من خودم به شدت از این کلمه ((میگیرمت)) بدم میاد اما با حاله... آدم یاد همون داش مشدی ها دو تا پست پایینتر می افته... دی:))) حالا هیچکی نیست بیاد ما رو بگیره بحث دیگه ایه دی:))))))))))))))))))))))))))
چقدر دارم حرف میزنما!!
مریم حالا جدی...احتمالا پسر این خانواده یه ۴۰ سالی داشته کسی که باور میکنه توی بیست ساله(بیست سالته یا نوزده؟؟) دوازده سالته حتما داداش ۴۰ ساله اشو بیست و یکساله میبینه دیگه...میگم قبول میکردی می اومدن خواستگاری اونوقت میدیدی یه مرد گنده با سبیل و موهای جو گندمیه هی میگه آبجی اینه دوختری که واس ما گذاشته بودی کینار... ایول آبجی..ایول دی:))))))) الساعه میرم میگیرمش دی:)))))))

یاشار جمعه 21 بهمن 1384 ساعت 09:05 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

اصلا نمی فهمم چه عجله ای واسه ازدواج دارن اینا یا چرا می خوان دست بچه شون ور زود بند کنن تازه یه ۲۱ ساله باید هزار بار تغییر کنه تا به زمانی برسه که این حرف ها رو بزنه.

حسایش رو بکن پسر ه چه مامان جونمی بوده ها!

ME شنبه 22 بهمن 1384 ساعت 12:29 ق.ظ

این مامان جونم رو خیلی بامزه گفتی یاشار ... !
:))))))
می گم سارا خوبه گفتی حالا بعضیا یهویی هل نشن!!! اگه نمی گفتی چی می شد! :))) آقا من پایه م بزنیم به بچگی! ۱۲ که زیاده! همون ۸ که نرگس گفت خوبه! چه شود! من عجیب پایه م! :))))
در ضمن! فکر کنم مژگان و اشکان شکر آبن! خواهر برادریه دیگه! مگه ما بچه بودیم اینجوری نبودیم! من خودم سه چهار بار برادرمو کشتم! بالاخره جوونن دیگه! اگر آشتی بودن مژگان زودتر از اینا گفته بود بهش! دیگه مجبور نمی شد رو بندازه از ما بپرسه!
این نرگس هم می دونه من عاشق این داش مشدیه م! هی می گه! هی می گه! آخ که اگه اینی که تو گفتی باشه من با سر پایه م! اختلاف سنی هم بره جلو بوق بزنه! تو بگو ۳۰ سال! من با یکی دو تا شرط کوچولو (مثلا مهریه باشه ۱۳۸۴ تا سکه!) پایه م! :))))
اینجوریاس خلاصه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد