می دانی؟
برای بودن ــ تو فکر کن زندگی ــ
چیز زیادی نمی خواهم.
همین که باشم و کسی باشد که، باشد
و چشمهایی و دستهایی و نگاهی که بخواهد باشی.
...
اما ... آن یک صفت ترسناک چه می شود؟ ... نمی شود نباشد؟
............
نگو که یا آن یا این ...
گرچه، می دانم ... یک جا جمع نمی شوند ... لا اقل برای چون منی ...
و من،
با بی شرمی،
دومی را برگزیده ام ... که اولی را نابود کرده است ...
وگرنه ... بودند نگاههایی که می خواستند باشی و باشند ...
..............
و تویی که خودت را هم غریب می پنداری ... دیگر چه حرفی برای گفتن می جویی ... ؟
برو ...
دگر هیچ مگو، و برو ...
اصلاحیه ای بنویس به بلندای غرور پستت ...
که نه خواست و نه گذاشت باشند آن نگاه ها که می خواستند باشند ...
ریز ریزش کن اصلاحیه را
و بخور ...
چه می دانی؟
شاید تو هم از آن دسته آدمها باشی که معده شان به مغزشان فرمان می دهد ...
شاید ...
تو هیچی . . .
که باشی که باشند ....بودند نگاههایی و هستند و خواهند بود ولی این کافی نیست ... اصلا کافی نیست اگرچه در شرایطی فکر کنیم که چون لازم است کافی هم هست ... چون می دونیم که گاهی اوقات خیلی لازمه ...
باری زیستن دوقلب لازم است
قلبی که دوست بدارد و قلبی که دوستش بدارند
بقیه اش رو دقیقا یادم ولی شعره شاملو.
من هر دو تا رو نابود کردم تا زمان هر دو رو بسازه یا از اینم خراب تر کنه.
..........((؟؟؟))....٬٬همین
(این سارا هم خوب روشی اختراع کرده ها!!))