زندگی افسانه ایست

هر روز صبح، کسی پیدا می شود که مرا تا گذرگاه ارواح برساند. تو فکر کن پدری، خواهری، برادری، گاهی هم دوست برادری. و من از همه شان تشکر می کنم. و در مورد آخر کمی بیشتر!

 می دانی گذرگاه ارواح کجاست؟ ــــ نه نمی دانی. آخر این اسمها را من خودم می گذارم. روی خیابانها، آدمها، وسایلم، کارهایم، حتی کارهای شما! خب داشتم می گفتم... گذرگاه ارواح همان جایی ست که خانه ی ارواح وجود دارد... خوابگاه دختران را دیده اید؟ آن خانه ی متروکه همان خانه ی ارواح من است...ـــــ

سوار تاکسی می شوم...اگر پاریکال بیاید، ۴۰۰ تومان می گیرد، اما کالسکه ی آناستازیا با آن غرور بی معنی اش ۴۵۰ می گیرد... به پل حماقت که می رسیم، پیاده می شوم. تو شیشه ی ماشینهایی که به سختی تو کوچه پارک شدن خودمو برانداز می کنم. تا یواش یواش ساختمون قرمز رنگ پیدا بشه... با اون تابلوی آبی. اشتباه که نیومدم! پس واردش می شم... طبق معمول هر روز این دکتر کوئیلوئه که بهش سلام می کنم. جالبه... پیرمرد هزار بار شده که اول اون سلام کرده! درس دادنش عین کتابای پائولو کوئیلوس!

ساعت ۹.۳۰ میایم تو حیاط! طبق معمول همه هستن. یوگی، دوستاش، انتفاضه، پینوکیو، نارنجی، چشم گنده، بابایی، آناناس، قاتل حرفه ای، بچه محل...

میریم تو سلف! فیله استیک با سس قارچ (بخوانید درنا برگر!) می خوریم! شاید فیلیکس کینگ یا گاس باشن که با نینا کل کل کنن سر حساب کردن، اما اگر نباشن، خب ۶۰۰ تومن که بیشتر نمی شه! یه شیشه اخم هم همون جا می خریم. بیرون که میایم یه وقت ممکنه لازم بشه بکوبونیم به برج باریک وسط حیات، بالای سر جومانجی و قاتل حرفه ای. خرده هاش می ره تو چشمشون. ببینم...، شما که از میمون فیلم جومانجی انتظار ندارید چیزی بفهمه؟ هان؟

حوالی ظهر می رم پیش خانوم هویشام... دلم براش چون می سوزه، بی خیال رفتار بی ادبانه ش می شم! فراموش می کنم که اینجا دانشگاس! یه سری هم باید برم عمارت فرگوسن. پیش پرین (به کسر پ!) خیلی کار تایپی پیشش هست! کلافه س! بهش بازم وقت می دم! عجله نکن پرین جان :) ... برگشتنه تن تن در رو برام باز می کنه. تشکر می کنم. خواهش می کنه! از جلوی اتاق دکتر کوئیلو رد می شم! هوس می کنم یه کاغذ بنویسم : آمدیم نبودید! ... خل شده ام!؟!

.      .       .

شب، بازم میام زیر پل حماقت، باید سوار بشم. ممکنه بچه محل، صورتی یا معصومیت از دست رفته هم اونجا باشن! خودمو با بدبختی می رسونم به گذرگاه ارواح. داش آکل وایساده کنار ژوپیتر...لبخند می زنم! قبل از سوار شدن می پرسم تا آخر خیابون می رید! گردن کج و لبخند منو که می بینه، می گه: چی کارت کنم! سوار شو بینم! و من باز هم لبخند می زنم... آخرای سربالایی تند که می رسیم، کرایه شو می دم! ۲۵۰! یه دستی به سبیلاش می کشه و پول رو می گیره! عاشق اون هیکل گنده و سبیلای داش مشدیشم! همیشه وقتی داری پیاده می شی آرزوی موفقیت می کنه برات! البته به سبک خودش... یادم باشه یه بار ازش عکس بگیرم....

با اینا زندگیمو سر می کنم 

.   .    .

پ.ن:  . . .

 

نظرات 10 + ارسال نظر
آتنا پنج‌شنبه 15 دی 1384 ساعت 11:39 ب.ظ http://www.partenon.blogsky.com

دوست خوبم سلام
وبلاگ جالبی داری
اگه به من سر بزنی و نظر های ویلاگمو بخونی تو اسامی نظر دهندگان به چیز جالبی بر می خوری که علت آمدن من به وبلاگ شما شده
اما تجربه جالبی بود
تا بعد سبز باشی و پایدار

حسین پنج‌شنبه 15 دی 1384 ساعت 11:50 ب.ظ http://irnewcinema.persianblog.com

متن جالب و زیبا و تقریبن جدید. در کل جالب می‌نویسی. بهم سر بزنی خوشحال می‌شم.

نرگس جمعه 16 دی 1384 ساعت 01:19 ب.ظ

نه انگار کل کل خلاقیته...من مرده این خلاقیته تو ام به جان خودم...ببینم حالا این خلاقیت شما واسه من و سارا چه اسمی گذاشته ؟؟کافه نادری چی؟؟پل هوایی چی؟؟؟؟ زود باش خلاقیتت رو به کار بنداز ببینم...

آنارکو جمعه 16 دی 1384 ساعت 07:19 ب.ظ http://ashoobgar.blogfa.com

سلام
زندگی در داستانها و فیلمها باید جالب باشه!
از زندگی واقعی خیلی زیباتره! زیرا آدم بازیگر اصلی اونها نیست. زندگی در اونها هیچ هزینه ای برامون نداره!

یاشار جمعه 16 دی 1384 ساعت 09:36 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

این زندگیهمه است یا همه با اینا زندگی مون رو سر می کنیم.
خیلی قشنگ نوشتی.
راستی ما هم تو دانشگاهمون بچه محل داشتیم ولی خونه شون رو عوض کردن شد بچه محل سابق!

وای مریم دارم دیوونه می شم پس کجاست این سارا؟!
من حتی میلشم ندارم تا ازش بپرسم معنی این کارش چیه (اون کله ای که داره گریه می کنه)!

سارا شنبه 17 دی 1384 ساعت 08:08 ب.ظ

به قول شاعر:
برای من
دوست داشتن
آخرین دلیل دانایی‌ست...

عشق همیشه علامت رستگاری نیست...

هی یاشار !‌ من اینجام ها !!! گفته باشم ! اگه فکر کردی به این راحتی ها از شرم خلاص می شی تا هر کاری بخوای بکنی باید بگم که... !!!

نرگس تو رو نمی دونم، ولی من سعی می کنم با جنبه باشم... مریم جون خواستی به من می تونی بگی پاریکار ! ولی لطفا طرفای بوشفک و زمبه (به ضم ز ) و این حرفا نرو !!! اوکی ؟! سرندی پیتی هم بد نیست... البته دوستام صدام می کنن «وتو وتو» (به کسر واو اول و سوم !)

نرگس شنبه 17 دی 1384 ساعت 09:16 ب.ظ

حالا که بحث جنبه است من داداش کوچیکه دالتونام.... یا نه اصلا چرا اون... لوک خودمون خوش تیپتره دی:))))... پاک توی نیک و نیکو هم بد نیست...

ME یکشنبه 18 دی 1384 ساعت 12:35 ق.ظ

آهااااای!
شخصیتهای زندگی منو با هم دیگه قاطی نکنید!
مسخره هم نکنید!
اینا هر کدوم هویت مستقل دارن!
(به زبان ساده: قبلا رزرو شدن!!!)
. . .
ببینم سارا! در گوشم بگو! سوتی دادم؟؟ پاریکال یا پاریکار!!!
و اینکه....اون شعر....نه هیچی

مریم یکشنبه 18 دی 1384 ساعت 11:10 ق.ظ http://enough.blogsky.com/

وااااااااااااااااای قربون این همه استعداد بشم.... مریم تا حالا فکر کردی چقدر زیبا می نویسی... یادمه اون اولااا که می نوشتی خیلی خوشم می اومد ولی حالا ذوق مرگم کردی...

متاسفانه من از سارا میل ندارم... همیشه هم نوشته هاش رو می خوندم ولی کمتر نظر می دادم.... حالا اگه می شه از اینجا من نظر براش بدم که جاش خالی... لطفا برگرد.
خیلی دوستتون دارم....
مریم خیلیییییییییی توپ نوشته بودی.... مگه میشه من جایی برم که تو اونجا نباشی؟؟ آدرس وبم رو ببین... (مریمی خیلی لوس بازی بود ببخشید...)

سورنا یکشنبه 18 دی 1384 ساعت 12:43 ب.ظ

راستی اون تو چرا سکوت کرده؟ ... من فکر کردم سیستم فیلترینگ بیرجند نمی تونه تحمل کنه نوشته های ایشونو !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد